شبیه حکایت شعر بوی جوی مولیان ، کم مونده لباس به دست بگیرم و بی کفش با پای زخم تا تو بدوم که بهت برسم بغلت کنم. امید جات خیلی خالیه و رسما با کل حرفهای فلفلی ت تحمل ۱۲ روز ندیدنت داره تبدیل به سرطان میشه در جسم و روحم.
شبیه حکایت شعر بوی جوی مولیان ، کم مونده لباس به دست بگیرم و بی کفش با پای زخم تا تو بدوم که بهت برسم بغلت کنم. امید جات خیلی خالیه و رسما با کل حرفهای فلفلی ت تحمل ۱۲ روز ندیدنت داره تبدیل به سرطان میشه در جسم و روحم.
تو از دنیای بازی برمیگردی خوشحالی
من به دیدنِ تو میام خوشحالم
زندگی که سخت میگیره به تو پناه میارم؛ همین حالا که حتی قدت تا زانوی منم نیست.
میشه ببوسمت و در عشقت ذوب بشم.
چقدر ما عجیبیم؛ به جایی میرسیم که تامین نیازهای اولیه میشه حسرت؛ مثلا اینکه کاش ۶ ساعت وقت بشه بخوابم.
بعد انقدر این روند تامین نشدن ادامه داره که مثلا فرصت ۶ ساعت خواب هم که پیش میاد به خودمون میگیم حالا تو که عادت داری به کم خوابی؛ از وقتت استفاده کن یه کاری انجام بده.
دیروز یکی من رو یاد تو انداخت.
دیوونگی کردی میخواستی خودتو از ما بگیری؛ اصلا یادم نیست چند سال پیش بود. به بیمارستان که رسیدم دیدم زنده ای .....هنوز به تو که فکر میکنم احساس گناه دارم چرا بیشتر حواسم بهت نبوده. بار دوم سال پیش بود؛ پیامک فرستادی فلانی رو به تو میسپرم و من فهمیدم باز داری.... و با چه سرعتی وسط ترافیک غروب تهران رسیدم پشت در حمام خونتون.همش دنبال سهم خودم میگردم در ناامیدی تو.