تدبیر تازه ی من: نگفتن!

دختر عمه تماس گرفت گفت دیروز به همه سخت گذشت؛ اولین عید غدیر بود که زن دایی کنارمون نبود.همیشه روز عید روزه بود... میخواستم بگم میشه بیشتر ازش تعریف کنی تا مطمئن بشم واقعیت داشته؟ نگفتم. 

 

میمِ همجواری

ساعت حوالی 7 شب بود. سرکار بودم.

گفتم دلم گرفته؛ ده دقیقه بعد پیامک فرستاد: در راهم. یک ساعت بعد نشسته بودیم حرف میزدیم و منتظر شام بودیم. در مسیر برگشت همه از خونه تماس میگرفتن از زهرا تشکر کنن کنارم هست. مهندس احمدی هروقت میخواد حالش رو بپرسه میگه زهرات چه طوره خانوم سروری...0

امید شبانه

امید ساعت 4 صبح پیام داد.شعر فرستاد و وقتی پیام رو سین کردم و سکوت کردم گفت تو هم مثل من بی خوابی؟! 

جوابش فقط این بود: تمام شهر خوابیدن من از فکر تو بیدارم

 

 

ارادتمندیم حاجی

خونه شون بودم.سرکار بود. گفت بمون تا بیام. 

گفتم دیره آقا؛ اجازه بدین بعد همدیگه رو ببینیم.

رسید دید نیستم پیام داد تو نامردترین خواهرخانوم دنیایی و خانوم ترینش...نمی بخشمت که رفتی. همه ی کوچه رو تا خونه دویدم.

آخه تو چقدر خوبی پسر. با همه ی بدیهات خوبی. به قول خودش هیچ کس قدر حاج علی رو نمیدونه :) 

 

دنبال یکی گشتم بتونم تحملش کنم!

بعد از جلسات مشاوره با دکترهای متعدد یک دندانپزشک پیدا کردم که میتونم برای ارتودنسی بهش مراجعه کنم و در واقع برای مدتی تحملش کنم! برادرجان گفت فاطمه ما چرا انقدر گشتیم دکتر دیدیم؟ همه شون تخصصشون ازتودنسی بود چه فرقی داشت! گفتم ببین عزیزم وقتی من قراره هر ماه یک ساعت صورت آقای دکتر رو پونزده سانتی صورتم تحمل کنم باید حس چندشی بهش نداشته باشم. به بقیه جز این دکتر جدی حس مزخرفی داشتم. خندید گفت واقعا راضی نبودم با این جزئیات هم بگی. قبول. قانع شدم 

صبر من رفته دگر بر باد از دل*

خانه هنرمندان داشتیم دوتایی گریه میکردیم؛ گفتم بعد از مامانم دیگه از دست دادن هیچ کس ترسناک نیست. کنارش که قدم میزدم دیدم دروغ گفتم. من میترسم یه روز منصوره زنده نباشه؛ هربار ریه ش ملتهب میشه میشینم گریه میکنم از ترس که خدایا سالم بمونه. مشاورها فی نفسه موجودات جذابی هستن. منصوره که از تمام جهان برای من جذاب تر هست چون کنارش هرگز خودم رو سانسور نکردم. امنیتی که کنارش احساس میکنم انقدر زیاده که هر آینه بیم آن هست از عشقش هلاک شوم! 

+ میاد اینجا رو میخونه میگه بوی وابستگی عاطفی میاد؛ دو هفته جلسات مشاوره ت رو کنسل میکنم:))

نوشدارو بعد از تمدید قرارداد سهراب

یک کارخونه حوالی پاکدشت و کارخونه ی دیگه ای نزدیک فرودگاه امام خمینی رزومه م رو قبول کرده. فرشید و سعید متفق میگن هر روز این همه راه رو بری و برگردی از خستگی می میری. واقعا چقدر خانواده امید بخشی دارم :)) همش میگن تو میتونی :/

شب غرق زیبایی میشه وقتی نگاهت میکنم*

شب که رسیدم فرشید کنار بابا خوابیده بود.

دلم میخواست تو خواب ببوسمشون

فکر کردم بیدار میشن گناه دارن 

صبح که داشت میرفت سرکار درونم پر از دلتنگی بود اما تمام احساسم فقط به این سه واژه تبدیل شد: خدا به همراهت.

 

مردان مریخی

من چه طوری بهش بگم کنسرت رفتن خوشحالم نمیکنه که ناسپاسی قلمداد نشه؟!

تو ایمان منی؛ دگرگون میشوی اما از دست نخواهی رفت

آدمها فکر میکنن جهان تمام چیزهایی هست که می بینند؟

چقدر به چشمهاشون اعتماد دارن. 

ایمانم به تو بیشتر از اعتمادم به چشمهام هست...