تو ساز منی و همسازم

مریم و فرشید سه تار

امید دف میزد

بابا تنبک 

من نی دوست داشتم

مامان میگفت کوتاه بیا ساز چوپهانهاست...

کاش نی بزنی بره ی گمشده ت رو پیدا کنی.

چون میروی بی من مرو*

هنوز به خدا بیامرز گفتن های دیگران آلرژی دارم. دلتنگی وارد فاز سخت و نفس گیری شده بود که الان آرومتره...حالم رو پاسداری میکنم مثل یک سرباز غیور که افت نکنه.

زمین خاکی

روی زمین خاکی داشتم با نوک کتونی کلمه می نوشتم...اسم تو رو نوشتم مربی تنیسم اومد. شتابزده کف کتونی رو روی اسمت کشیدم خاک پخش و پلا بشه تو نخونه. 

در همین احوالات شاعرانه بودم یکی گوشه چادر برزنتی روی زمین رو پس زد اومد داخل توپهای ضربه های خارج از کادر زمین رو برگردوند به سبد. من هوارم رفت هوا که آقا نمیبینی حجاب نداریم! چرا اومدی داخل؟! اقاهه گفت بله دیدم اما شما هم مثل خواهرم؛ عیبی نداره! :/

 

رفتنت رفتن جان است خدا میداند*

تصمیم قطعی گرفتی برنگردی؟

چرا هنوز برای من نرفتی...

عقل آغوش و پناهگاهه اما وای از احساس

مهندس تماس گرفت گفت خانوم سروری راستی قرارداد امسال رو بستید؟ گفتم بستم ولی نه اینجا. منتظر بودم دعوت بشم برای امضای قرارداد جدید که نشدم؛ الان هم نزدیک هست بنده رفع زحمت کنم. هر نیروی جدیدی معرفی بشه همراهی میکنم کار رو یاد بگیره اما من دارم میرم. گفت شوخی میکنید؟ شما ما رو تنها نمیگذارید. گفتم واقعا دوست داشتم کماکان در مجموعه باشم خاطرتون باشه تنظیم قرارداد جدید رو هم یادآوری کردم اما مجدد گفتنش سماجت بود. 

خیلی چیزها در ذهنم بود که به مهندس نگفتم. من یه عمر محدود دارم. چرا باید وقت نامحدود بدم به آدمها؟ فقط فیلمها و شعرها منتظر موندن و لاقیدی رو تحسین میکنم. واقعیت زندگی چیز دیگه ست. به هیچ کس نمیشه برای ابد فرصت داد. دوست داشتم کنارشون بمونم اما چقدر صبر میکردم برای مدیری که آگاهی از تعهدکاری و ارادت کارمندهاش سهل انگارش میکنه. به جای جنگیدن برای تغییر، میشه بی سر و صدا رفت.

آسمان همه جا یک رنگ بود

از غار خودم اومدم بیرون دیدم همه دارن سریال  " مانکن " می بینن و میخ تلویزیون شدن. 

اومدم بستنی و میوه بخورم اما نشستم نگاه کردم... زندگی یه کاور خوب داره یه عمقِ...

برای همه ی ما. همه. راستی چقدر ترسناکه دنیا.

پسرک

پرهام تا من رو دید بغلم کرد گفت دخترم چی شده! چرا پشت پلکت دستمال کاغذی چسبیده؟ تو که میگفتی فقط وقتی به دنیا اومدی گریه کردی و بس.

دیدنش حلواست؛ حرفهاش قند مکرر. پسرک انگار نه انگار ده سال از من کوچیکتره. مردی شده برای خودش و برای همه ی ما. میشه مثل یک درخت در سایه ش نشست و آرامش گرفت. میشه بهش تکیه کرد.

جواب چیست؟

سوال اول : چرا این چنین احساس اضطراب میکنم؟

سوال دوم: چی بهم آرامش میده؟

قهرمان استقامت

آرزو دیشب پیام داد رفتم فیلم "قصر شیرین" سینما دیدم. چقدر جای مامانت خالی بود چقدر یادش بودم. مامان چون من بهداد رو دوست داشتم کارهاشو دنبال میکرد یا خودش هم...؟ نکنه بخاطر من شعر حفظ میکرد! 

چقدر دویده بود برای من...من؟!  

سریع و خشن*

ترافیک اول جاده چالوس؛ صبحانه نخورده و ضعف زده و خواب آلود سر ظهر در حالی که رله های فیوز سوخته بود و کولر هم کار نمیکرد؛ گفت اصلا قابل بخشش نیست 

گفتم اتفاقا یکبار نبخش. اصلا اونی که گفته " لذتی که در بخشش هست در انتقام نیست " لذت انتقام رو تجربه نکرده بوده. 

بد بودن گاهی چقدر خوبه. اگر فقط در حد روایت و حرف باشه، نه بیشتر.