کنارم هستی و اما دلم تنگ میشه هر لحظه*

یه بحث شدید کردیم؛ هنوز از پیچ پاگرد آخر رد نشده بود که تماس گرفتم گفتم شرمنده ام صدام بلند بود. عذرمیخوام از حرفهای گزنده م.

گفت یعنی پشیمونی؟گفتم دروغ نگفتم ولی "هر راست نشاید گفت" . کاش نمیگفتم که دلخور نشی. خندید. برگشت بالا. زود از تو اتاقم یه عطر مردونه کادو کردم آوردم دودستی تقدیم کردم. یک سرباز پیروز بودم که سلاحش آشتی بود. 

من دختر مادر پدری هستم که بحثشون رو به کرات دیدم اما قهرشون رو هرگز ! میپرسیدم مامان چرا با بابا قهر نمیکنی؟ میگفت دلم تنگ میشه شوهرمه! تو چه میدونی پنجاه و چند سال رفاقت یعنی چی. آخرش همه ی شما که برید باز فقط شوهرم همه ی زندگیمه. به بابا میگفتم چرا قهر نمیکنید؟میگفت هر دعوایی مال شب قبله. یعنی فقط همون ساعت اعتبار داره نه حتی یک ساعت بعد.

جای برادری

امید پیام داده فاطمه،فاطمه،فاطمه...و کنارش نوشته با لحن کاظم آژانس شیشه ای بخون.

سعید چای ریخت در لیوان و دیدم گوشه لیوان لکه داره...لکه، امضای ظرف شستن فرشید بود نه یک کثیفی ناخوشایند...

 دوستتون دارم انقدر که هیچ کس برام جای شما نیست. زنده باشید 

Forrest run!*

به توصیه دکتر دارم تلاش میکنم صبح ها بدوم.

دویدن چقدر حال خوش و کودکانه ای بهم میده...

من الغریب الی الحبیب

گمت کردم...من محصول شما هستم؛ میوه ی شما. حرف خودت بود.

من دارم در میوه دنبال درختش میگردم.سالها طول میکشه اما باور کن در هر میوه ای درختش پنهان شده.

مراقب خودم هستم؛ بیش از همیشه...چون من یکپارچه تو هستم.

دعای خیر لطفا

خدایا به امید تو

موقت

بهارجانم من تلگرام حذف کردم و شماره شما رو دیگه ندارم. رفیقم عزیزم مرسی از پیامت. شماره من رو از دوست مشترکمون بگیر یا اینجا شماره ی خودت رو برای من بگذار نازنینم.

تملی معاک*

زل میزدم بهش؛ گاهی بغضم میگرفت.

می پرسید چرا اینجوری نگاهم میکنی؟

میگفتم: باورت میشه حتی حالا که کنارمی دلتنگتم؟خیلی زیبایی مامان...به خودم حسودیم میشه که دارمت.  میخندید به حرفهام.

باغِ سبز

گفت نهالم!

و دلم لرزید

برای نهال...نهالی که پیشتر ستون های روحم رو ویران کرده بود.

رویای تو پایان ندارد*

ادمی که پنج ماه مادرش رو ندیده خیلی کارهایی رو که پیش تر براش سخت یا محال بود میتونه انجام بده؛ از ندیدنت سخت تر نداشتم. دیگه هیچی سخت نیست.

قلبم در تو می تپد

روز آخر مدرسه ها امسال؛ یازده تیر ماه بغضم گرفت. تک تکشون رو بغل کردم. آخرین نفر پرنیا بود که گریه م گرفت وقت رفتنش...چهارشنبه 9 مرداد بود. داشتم لیست حضور غیاب پر میکردم یکباره کسی از پشت بغلم کرد. برگشتم دیدم الهام بود و کنارش تینا و پرنیا و حانیه و آتنا و مهرناز و بقیه... گفتن خانوم دیدین یک ماه نشده برگشتیم. دلم پر از نور شد با دیدنشون.