دنیا شبیه چای سرد از دهن افتاده
شبیه غذای چرب که سرد شده و چربیش ماسیده
به این حال میگن افسردگی یا غم؟
وقتی می بینم چشم همه برای درآوردن مشکی ها بعد از حدود دو ماه به من هست و ایستادن که دخترکوچیکه ی حاج خانوم دل بکنه از عزاداری میفهمم رفتارم یه جور خودخواهیه...با غمم که نمیخوام بقیه رو زجر بدم. سورمه ای یا سرخابی...هر رنگی بپوشم روند از بین رفتن بدنش رو کند نمیکنه.
بخش سخت زندگی شناختِ خودِ ماست. روزی که خودت رو تجربه میکنی و حیرت زده در ذهنت این صدا می پیچه که: واقعا این منم؟!
هفته اول بلند بلند با مامان حرف میزدم. هفته دوم پرخاشگر شده بودم و به سختی جمع رو تحمل میکردم.رهام میکردن تا روزی 15 ساعت میخوابیدم.
به پیشنهاد مشاورم رفتم پیش روانپزشک و گفتم به شدت رفتارم بد شده. دلم میخواد بمیرم.
گفت تو عصبانیت به کسی هم صدمه زدی؟ آسیبی به خودت زدی؟ چیزی پرت میکنی؟
گفتم نه ولی دیگه حواسم نیست کسی که روبه روم ایستاده بزرگتره. راحت داد میزنم بلند میگم که حوصله دیدن هیچ کس رو ندارم. از تمام جهان متنفرم.اینطور نبودم همه ی 27 سال عمرم.
گفت افسرده شدی!
این رو نوشتم بگم روانپزشک آدم ترسناکی نیست و صرفا پزشک دیوونه ها و مجانین هم نیست.