یکی از این چند روز تعطیل میرم سر مزار جلال ... داشتم به دلشوره ش فکر میکردم؛ که اگر نباشم فرزندی نیست تا سنگی باشه بر گورم.
ما واقعا بچه دار میشیم که فقط فاتحه خون داشته باشیم؟! تا میراث زنده ای باشند بر مزار ما؟
باید میکل آنژ باشی و از خودت داوود بتراشی؛ کافیه اضافه ها رو دور کنی تا از سنگ فقط داوود بمونه.
بین یادداشت های مامان این رو پیدا کردم: فاطمه خانوم جانِ جانان هم سه شنبه پنج اردیبهشت هفتاد به دنیا آمد.
درباره تولد هر پنج تای ما نوشته بود. از روی یادداشت ها عکس گرفتم برای مریم و فرشید و امید و سعید فرستادم.
دلم نمیخواد ازین نوستالژی بازها بشم همش غرق خاطرات هستن اما دوست دارم خودم رو یاد بگیرم.
هر آدمی یه تعریف یک نفری داره که در اون تعریف نباید پدر و مادر و ملیت و فرزند و همسر و تخصص و شغل و تفریح و .... باشه. تعریفی که به هیچ کدوم از اینها وابسته نیست. دارم خودم رو پیدا میکنم و صد درصد مطمئنم پروسه ی غم باری نیست گرچه سخته.
بچه های مدرسه روی هم نوشابه ریختن و صورت همدیگه رو با ماژیک خط خطی کردن. انقدر خوشحال بودن و لذت می بردن که به خودم گفتم چیزی نگم. آخر سالی بذار لذت ببرن از نقض قوانین :)