یه خانومی از دور داد میزد دیدونه ها می افتین. من و زهرا ایستاده بودیم لب یک تخته سنگ مرتفع و از نسیمی که نوازشمون میکرد حظ میکردیم.
وقتی رفتم در قبر کنار بدن سردش، با بوی کافوری که مشامم رو پر کرده بود همه لبه ی قبر ایستاده بودن و من اونجا در اون چاله فکر میکردم هر بار بیام اینجا مامان از اون پایین ما رو اینطوری می بینه؟
وقتی روی تلگرام می بینم:
maneoore aghaei is typing
سرخوشی و دلشوره ی وقتی رو دارم که حس میکنم عاشق شدم.
چند هفته پیش خانه هنرمندان که کنارش قدم میزدم به حرفهاش گوش نمیدادم...فقط فکر میکردم: خدایا! نمیره.
گفتم تا حالا عاشق شدی؟ آدم فقط یه بار عاشق میشه؟ اگر با یکی ازدواج کنیم بعد باز عاشق بشیم چیکار کنیم؟همیشه می پرسیدم از بچگیم. خواهرم میگفت زشته آدم از مامانش از این سوالها بپرسه. چقدر سوالهای نامربوط میپرسی!
ولی مامان با بزرگواری سوال های من رو جواب میداد. گاهی با لبخند میگفت تو چرا مثل مریم نیستی؟! راست میگفت. مریم نجیب و خانوم و سربه راه اما من شیطون و عصیان گر. اما هیچ وقت عصیان های من اعتراض نمیشد. بهم پر و بال میداد، اجازه داشتم همه چیز رو بگم و راست هم بگم در زمانه ای که پنهانکاری و دروغ عادی شده. من حتی در نافرمانی هایی که میکردم حمایتش رو داشتم. با لبخند میگفت مامان تو بودن خیلی سخته.