شرح حال بیمار

افسرده ها سر ساعت در محل کار حاضر میشن. به کارهای خونه رسیدگی میکنن. زبان انگلیسی و فرانسه رو دنبال میکنن. ادبیات و شعر رو دوست دارن و کتاب هم میخونن.با نرم افزارهای تخصصی رشته شون کشتی میگیرن.استخر و کوه و پیاده روی میرن و به ظاهرشون هم توجه دارن...فقط کمی غمگین تر هستن در عمق احتمالا و لااقل برای مدتی سکوت و خلوت رو بیشتر دوست دارن حتی اگر به دوست داشتنشون جامه ی عمل نپوشونن.

از کمک گرفتن در شرایط روحی بد ، نترسیم!

هفته اول بلند بلند با مامان حرف میزدم. هفته دوم پرخاشگر شده بودم و به سختی جمع رو تحمل میکردم.رهام میکردن تا روزی 15 ساعت میخوابیدم.

به پیشنهاد مشاورم رفتم پیش روانپزشک و گفتم به شدت رفتارم بد شده. دلم میخواد بمیرم.

گفت تو عصبانیت به کسی هم صدمه زدی؟ آسیبی به خودت زدی؟ چیزی پرت میکنی؟

گفتم نه ولی دیگه حواسم نیست کسی که روبه روم ایستاده بزرگتره. راحت داد میزنم بلند میگم که حوصله دیدن هیچ کس رو ندارم. از تمام جهان متنفرم.اینطور نبودم همه ی 27 سال عمرم.

گفت افسرده شدی! 

این رو نوشتم بگم روانپزشک آدم ترسناکی نیست و صرفا پزشک دیوونه ها و مجانین هم نیست. 

وقتی مچ دستم به اندازه شستم بود

صبح دستبند طلای نوزادیم رو پیدا کردم. مامان گفته بود هدیه بدم به حرم حضرت زینب؟ گفتم نه؛باشه برای بچه ی خودم. گفت تو که میگی نمیخوام بچه دار بشم. جواب دادم ممکنه نظرم عوض بشه. خندید گفت ایشالا. 

بوسیدنی ها

این مدت خستگی ها و صبوری های برادرها و خواهرم رو که می دیدم متوجه میشدم خونواده چقدر عزیز و مهمه...چقدر دوستشون دارم.
اشکها و لبخندها و عصبانیت ها و دلخوریهاشون... خونواده همه ی اینهاست. آدمهایی که وقتی از هم دلگیرن و به کمک هم نیاز دارن تسویه حساب نمیکنن و با محبت پذیرای خطاهای هم هستن. خونواده همون جایی هست که به ما وقت میده آدمهای بهتری بشیم.

هوشیاریِ دردناک

سیلی اول رو زهرا زد.

سیلی دوم رو دیشب از یک دوست قدیمی خوردم که یازده و نیم شب گفت اونجا که تو هستی خونه نیست! قبرستونه. از تاریکی مطلق و سکوت بهشت زهرا رفتم خونه...

باید خودمو جمع کنم خونه دوباره خونه بشه. درد داره ولی چی بدون درد به دست میاد تو این دنیا؟!

سعید دیشب تو پارکینگ ساعت یکِ شب بغلم کرد اشکش روی مقنعه م چکید. فرشید گفت هنوز افطار نکردم که برگردی... گفت دیر اومدی مردیم از نگرانی اما هیچ کدوم نیومدیم که نگی بچه ام مراقبم هستین....این کارها فقط از یه دختربچه سرتق و خودخواه برمیاد که عادت کرده خطاهاش با مهربونی بخشیده بشه.اینها به خونه معنی میدن. خونه هنوز معنی داره.همونجاست که کلیدش تو جیب من و امید و مریم و فرشید و سعید و بابا جرینگ جرینگ میکنه. دوستشون دارم و باز بعد از هفتاد روز با شوق میرم خونه.

چی بگم که ارزش شکستن سکوت داشته باشه

ستایش امروز میگفت عمه یه چیزی بگو 

حرف بزن! 

برای منِ پُرحرف عجیبه که دیگران تازگی میگن حرف بزن...

بودم یا شدم؟

دیشب بهشت زهرا بودم. به بچه ها گفتم نیاید فرصت بدین باهم تنها باشیم. یکی بهم گفت اونجا بهشت نیست قبرستونه...با کی تنها باشی؟ یه جسد؟
اولش بهم برخورد. بعد لوکیشن گوشیم رو زدم دیدم این بهشت؛ قبرستون هرچی که هست مرز کهریزک و باقرآباد هست. رسیدم خونه دیدم جلوی در پارکینگ منتظرم ایستادن...من یازده شب بیمارستان و داروخانه رفتم اما تنها جنوب شهر نبودم. از کِی انقدر لجباز و خودخواه شدم؟! بودم یا شدم؟

ما پنج نفر

مریم صبح پرسید به معاد هنوزم اعتقاد داری؟ 

سعید دیشب میگفت تو واسه خودت دعا میخونی اون آدم دیگه به هیچ چیز نیاز نداره

فرشید میگه ما اعتقاد داریم اگر آرومت میکنه قرآن بخون.

امید میگفت وزین باش زینت باش برای ...

من فقط به همه نگاه میکنم.

سهم الشراکه پنجاه پنجاه

جهان همونقدر مبتذله که معنی داره. زور هیچ بخشی به بخش دیگه نمیرسه. 

شاید هم هنوز نمیرسه...

کوهِ یخ

خواب پیامی از عالم بالاست یا محصول تخیلات ما؟!