هفته اول بلند بلند با مامان حرف میزدم. هفته دوم پرخاشگر شده بودم و به سختی جمع رو تحمل میکردم.رهام میکردن تا روزی 15 ساعت میخوابیدم.
به پیشنهاد مشاورم رفتم پیش روانپزشک و گفتم به شدت رفتارم بد شده. دلم میخواد بمیرم.
گفت تو عصبانیت به کسی هم صدمه زدی؟ آسیبی به خودت زدی؟ چیزی پرت میکنی؟
گفتم نه ولی دیگه حواسم نیست کسی که روبه روم ایستاده بزرگتره. راحت داد میزنم بلند میگم که حوصله دیدن هیچ کس رو ندارم. از تمام جهان متنفرم.اینطور نبودم همه ی 27 سال عمرم.
گفت افسرده شدی!
این رو نوشتم بگم روانپزشک آدم ترسناکی نیست و صرفا پزشک دیوونه ها و مجانین هم نیست.
صبح دستبند طلای نوزادیم رو پیدا کردم. مامان گفته بود هدیه بدم به حرم حضرت زینب؟ گفتم نه؛باشه برای بچه ی خودم. گفت تو که میگی نمیخوام بچه دار بشم. جواب دادم ممکنه نظرم عوض بشه. خندید گفت ایشالا.
سیلی اول رو زهرا زد.
سیلی دوم رو دیشب از یک دوست قدیمی خوردم که یازده و نیم شب گفت اونجا که تو هستی خونه نیست! قبرستونه. از تاریکی مطلق و سکوت بهشت زهرا رفتم خونه...
باید خودمو جمع کنم خونه دوباره خونه بشه. درد داره ولی چی بدون درد به دست میاد تو این دنیا؟!
سعید دیشب تو پارکینگ ساعت یکِ شب بغلم کرد اشکش روی مقنعه م چکید. فرشید گفت هنوز افطار نکردم که برگردی... گفت دیر اومدی مردیم از نگرانی اما هیچ کدوم نیومدیم که نگی بچه ام مراقبم هستین....این کارها فقط از یه دختربچه سرتق و خودخواه برمیاد که عادت کرده خطاهاش با مهربونی بخشیده بشه.اینها به خونه معنی میدن. خونه هنوز معنی داره.همونجاست که کلیدش تو جیب من و امید و مریم و فرشید و سعید و بابا جرینگ جرینگ میکنه. دوستشون دارم و باز بعد از هفتاد روز با شوق میرم خونه.
ستایش امروز میگفت عمه یه چیزی بگو
حرف بزن!
برای منِ پُرحرف عجیبه که دیگران تازگی میگن حرف بزن...
مریم صبح پرسید به معاد هنوزم اعتقاد داری؟
سعید دیشب میگفت تو واسه خودت دعا میخونی اون آدم دیگه به هیچ چیز نیاز نداره
فرشید میگه ما اعتقاد داریم اگر آرومت میکنه قرآن بخون.
امید میگفت وزین باش زینت باش برای ...
من فقط به همه نگاه میکنم.
جهان همونقدر مبتذله که معنی داره. زور هیچ بخشی به بخش دیگه نمیرسه.
شاید هم هنوز نمیرسه...