زندگی در ارتفاع

دیشب با بچه ها کیک پختیم بعد باهم رفتیم پارک . غرق شادی بودم از تماشای بازی و دویدن بچه ها. چقدر پر از زندگی بودن وقتی روی چرخ و فلک برای ما دست تکان می دادن.

روزه داری فراموش کرد و آب خورد

رفتم قدم بزنم نزدیک خونه یه پیرهن آبی دیدم گفتم عیدی روز عید فطر برای مامان بخرم...سرخوش از هدیه ای که خریدم بین راه یه آشنا دیدم تسلیت گفت.تازه یادم اومد مامان ...

خصوصی سازی

اولش فکر میکردم دیگه حریم خصوصی نداریم ولی الان فکر میکنم رابطه مون کلا خصوصی سازی شده.

ظاهرا صادق

صداقت هم میتونه شکلی از فریبکاری باشه.

ما همه خوبیم

خانوم

من با گریه های نیمه شبِ پسر بزرگ و شوهرت چه کنم؟

چگونه با تو بگویم که بی تویی ست غمم*

دنیا شبیه چای سرد از دهن افتاده

شبیه غذای چرب که سرد شده و چربیش ماسیده

به این حال میگن افسردگی یا غم؟

برای من انگار یک روز گذشته

 وقتی می بینم چشم همه برای درآوردن مشکی ها بعد از حدود دو ماه به من هست و ایستادن که دخترکوچیکه ی حاج خانوم دل بکنه از عزاداری میفهمم رفتارم یه جور خودخواهیه...با غمم که نمیخوام بقیه رو زجر بدم. سورمه ای یا سرخابی...هر رنگی بپوشم روند از بین رفتن بدنش رو کند نمیکنه. 

جهانِ نشانه ها

باز خوابش رو دیدم.مثل همیشه که آخر شب به بهانه چای با هم حرف میزنیم...میزدیم! گفتم مامان هنوز خیلی چیزها مونده بود یاد بگیرم ازت؛ لبخند زد گفت فارغ التحصیل نشدی که؛ یادت میدم. دستش رو گذاشت روی دستم گفت وقت هست؛ یاد میگیری فقط کافیه دقتت رو بیشتر کنی.

حیرت انگیز مثل شناخت

بخش سخت زندگی شناختِ خودِ ماست. روزی که خودت رو تجربه میکنی و حیرت زده در ذهنت این صدا می پیچه که: واقعا این منم؟!

فاصله بگیرید

آدمها وقتی فقط به خودشون حق میدن و یقین دارن درست هستن خیلی ترسناک میشن.