دیشب با بچه ها کیک پختیم بعد باهم رفتیم پارک . غرق شادی بودم از تماشای بازی و دویدن بچه ها. چقدر پر از زندگی بودن وقتی روی چرخ و فلک برای ما دست تکان می دادن.
دنیا شبیه چای سرد از دهن افتاده
شبیه غذای چرب که سرد شده و چربیش ماسیده
به این حال میگن افسردگی یا غم؟
وقتی می بینم چشم همه برای درآوردن مشکی ها بعد از حدود دو ماه به من هست و ایستادن که دخترکوچیکه ی حاج خانوم دل بکنه از عزاداری میفهمم رفتارم یه جور خودخواهیه...با غمم که نمیخوام بقیه رو زجر بدم. سورمه ای یا سرخابی...هر رنگی بپوشم روند از بین رفتن بدنش رو کند نمیکنه.
بخش سخت زندگی شناختِ خودِ ماست. روزی که خودت رو تجربه میکنی و حیرت زده در ذهنت این صدا می پیچه که: واقعا این منم؟!