سبُکیِ سخت

پیازهای خورد شده را در روغن ریختم و دارم تماشا میکنم...نرم نرمک سبُک میشود چندان که من هم. امروز به گمانم روز جهانی بازی است؛ به خیالم زندگی در این جهان هم بازی باشد... برای یکی چند روز و دیگری چند ده سال. اما جدی گرفتنش کار عقل نیست. عقل پرسید که دشوارتر از کشتن چیست؟ عشق فرمود فراق از همه دشوارتر است...ستایش میپرسه برای پیازها شعر میخونی؟ پیازهایی که اگر روی شعله بمانند میسوزند و بی مصرف میشوند.باید بروند و در غذا جایی پیدا کنند...کاش پذیرش رفتن آدمی هم به همین آسانی بود.هزار سال منتظر ماندن از قبولِ نیامدنش هزاربار آسان تر است.

ینزل الصبر علی قدر المصیبه

دیشب از جلسه قرآن که برمیگشتیم یه آقای روحانی جمله ی بالا رو به ما گفتن. گویا از حکمت های نهج البلاغه ست. که خداوند به قدر مصیبت صبرش رو عطا میکنن و بی تابی اجر صبر رو زائل میکنه. 

من که نمیفهمم چی به چیه؛ فقط نوشتم که یادم بمونه.


دلی از سنگ بباید به سر راه وداع*

خوابش رو دیدم.گفتم همه بهم میگن مُردی؛ راست میگن مامان؟ ساک استخرش رو برداشت. خندید گفت بیخود گفتن. مگه من ممکنه بمیرم فاطمه؟ گفتم منم همین رو میگم. گفت بعد استخر بیا بریم هویج بستنی بخوریم. حرف مردم بادِ هواست؛ بریز دور هرچی شنیدی رو.دیر نکنی.

ترس های نزیسته

زمستون بود. یه شب بابا حالش بد شد؛ فشار خونش بالا رفت. تو راه بیمارستان به مامان گفت: من اگر بمیرم تو شوهر میکنی؟ مامان سر بابا رو بغل کرد زد زیر گریه گفت خدا نکنه تو نباشی. بابا گفت من بمیرم هم طاقت ندارم یه مرد دیگه زنم رو بگیره! امید خندید آروم گفت بابا جون تا زن خودته که کسی...بعد بقیه حرفشو از چشم غره مامان خورد. بابا گفت: هیچیم نمیشه بچه ها؛ مگه من میذارم زنم....استغفرالله. چقدر خندیدیم باهم.

شیرین تر از کیک

دیشب رفتیم جلسه قرآن.ترمه و ترنم و ستایش خونه بودن. فسقلی ها کل آشپزخونه رو گل افشان کردن بس که تخم مرغ و روغن و آرد پاشیدن و ریختن. اومدیم دیدیم مایه کیک حاضر کردن. تا ما باشیم سه تا دختر 3 و 7 و 10 ساله رو تنها نگذاریم.

فرزند پنجم

کاروان بنان رو گوش میدم. به حرف های دیشب علی فکر میکنم که تو و مامان چقدر شبیه خواهرها بودین. مامان تو خلوتهای دوتایی میگفت بعد از 4 تا بچه با تو خواهردار شدم. میگفت خواهر خیلی خوبه؛ آدم پشتش به خواهرش گرمه. میگفت ولی تو داداشی منی آبجی منی اما اینا حرف خلوت بمونه آبجی.این طور رفتار میکرد که با 44 سال اختلاف سنی حس نمیکردم با اسم کوچیک صداش بزنم بی احترامی میشه. دوستش دارم. 

میگم میخوام ببوسمش میگن فاتحه بخون!

اگر دین یه رویای جمعی باشه من واسه همیشه گمت کردم اما اگر جهان باقی وجود داشته باشه هر نفسی بوی وصال میده.

بنگر مرا که میدهم بی تو جان*

امشب میام پیشت و باهم حرف میزنیم.

چرا باید صبر کنم هروقت تو دلت خواست حرف بزنیم؟! صبر همه جا هم خوب نیست.

تمامِ من تو*

همه می پرسن چه طوری انقدر آرومی و این سوالی هست که جوابش اصلا برام مهم نیست! چون حتی فکر کردن به جوابش پریشونی میاره.

چرا بی حوصله ام؟!

دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست

البته بچه های مدرسه استثنا هستن:)