به مامان بابا میگفتم که زندگی خوبی داریم و سه تایی خوشبختیم.
یه اخیش خوشمزه بعد از شنیدن این حرف ها روی صورت مادرم نقش می بست انگار خستگی مادر بودن کمی سبک شده و زحمتش دیده شده.
یکی از این چند روز تعطیل میرم سر مزار جلال ... داشتم به دلشوره ش فکر میکردم؛ که اگر نباشم فرزندی نیست تا سنگی باشه بر گورم.
ما واقعا بچه دار میشیم که فقط فاتحه خون داشته باشیم؟! تا میراث زنده ای باشند بر مزار ما؟
باید میکل آنژ باشی و از خودت داوود بتراشی؛ کافیه اضافه ها رو دور کنی تا از سنگ فقط داوود بمونه.
بین یادداشت های مامان این رو پیدا کردم: فاطمه خانوم جانِ جانان هم سه شنبه پنج اردیبهشت هفتاد به دنیا آمد.
درباره تولد هر پنج تای ما نوشته بود. از روی یادداشت ها عکس گرفتم برای مریم و فرشید و امید و سعید فرستادم.