هرچی میگذره سخت تر میشه، نه عادی تر!
روزهای اول صبر اما بعدتر درد به عصب میرسه. الان دلتنگی دیگه به غم و خشم ترجمه نمیشه؛ دردی شده که من در شکمش زندگی میکنم. در تاریکی شکمش. یونس باید باشم که به روشنایی برگردم. اما من فقط فاطمه ام.
هرچی میگذره سخت تر میشه، نه عادی تر!
روزهای اول صبر اما بعدتر درد به عصب میرسه. الان دلتنگی دیگه به غم و خشم ترجمه نمیشه؛ دردی شده که من در شکمش زندگی میکنم. در تاریکی شکمش. یونس باید باشم که به روشنایی برگردم. اما من فقط فاطمه ام.
دلم واسه بوی بدنش بوی گردنش برای بستن موهاش تنگ شده میرم قدم بزنم کلی وسیله می بینم میتونستم براش هدیه بخرم....اینا رو که میگم میگن دعا بخون فاتحه بفرست خیرات بده! یا منو نمیفهمن یا من نمیفهممشون. من یه حجم متشکل از پوست و گوشت و استخون میخوام که بغلش کنم نه مریم مقدس که فرزند مصلوب داشته باشه و وقت مشکلات ازش کمک بخوام و بهش پناه ببرم. من زندگیم رو میخوام؛ زنی رو میخوام که مهم ترین هم صحبت و رفیقم هست. صبر میکنم.
چهلم هم برگزار شد و من نمیدونم چرا هنوز آروم نشدم...
از یک تا چند بشمرم به آرامش برگردم؟!
تصادف بدی کردم. ستون ماشین پیچید.خودم زنده ام و سالم.مقصر؟ منم!
افسر جریمه م کرد؛ درست نمیدونم چون زنده موندم یا تخلف کردم! به هر حال کسی مجازات رو به تاخیر نمی اندازه.جز تو که همیشه می بخشی.
تندیس سخت ترین سیلی که خوردم میرسد به "خدا بیامرزش" هایی که شنیدم. چون یادآوری میکنن واقعا دیگه نیست.