خونه عاشقانه ترین اسم دنیاست

عجله داشتم به مراسم برسم. فرشید موهامو سشوار کشید بعدش بابا موهامو بافت. 26 ساله بودم.

اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد*

چرا هروقت در ترافیک پشت فرمون گریه میکنم یه نفر پیدا میشه که به اصرار میخواد بهم گل بفروشه؟هر گریه ای از عاشقی نیست که براش گل بخری حل بشه. آقای گلفروش مکرر میگفت خانوم براش گل بخر آشتی میکنه!

فاستقم کما امرت*

تصویر دنیایی بهشت برای من خانواده ست. آدمهایی که کنار درد و کج خلقی و بدحالی رو تحمل میکنن. به خاطر هم تاب میارن.
منصف اگر باشم باید همه ی 72 روز اخیر به شدت تحملم سخت بود و خسته شون کردم. اما بودن و من کنارشون به زندگی برگشتم. دوستشون دارم. 

جمعیتی به نام من

میگه بیاید تو کوچه ی ما؛ دنبال خونه بگردم نزدیک خودمون؟
گفتم احساس تنهایی نمیکنم که بیام نزدیکت خوب بشم. مسئله از درون هست، نه بیرون. باید خودم یه کاری بکنم. بدون کمک و حمایت؛ یک نفری.

جدایی یعنی روزی وصل بودیم

دوستی میگفت خوشحالم که لذت دردناک از دست دادن یک عزیز رو تجربه کردم.این حس ناب یعنی من انسانم.

سنگی بر گوری*

یکی از این چند روز تعطیل میرم سر مزار جلال ... داشتم به دلشوره ش فکر میکردم؛ که اگر نباشم فرزندی نیست تا سنگی باشه بر گورم. 

ما واقعا بچه دار میشیم که فقط فاتحه خون داشته باشیم؟! تا میراث زنده ای باشند بر مزار ما؟

دست و سنگ خودِ تو هستی!

باید میکل آنژ باشی و از خودت داوود بتراشی؛ کافیه اضافه ها رو دور کنی تا از سنگ فقط داوود بمونه.

جانان که تویی جانا

بین یادداشت های مامان این رو پیدا کردم: فاطمه خانوم جانِ جانان هم سه شنبه پنج اردیبهشت هفتاد به دنیا آمد. 

درباره تولد هر پنج تای ما نوشته بود. از روی یادداشت ها عکس گرفتم برای مریم و فرشید و امید و سعید فرستادم.

خودت رو بلد باش

دلم نمیخواد ازین نوستالژی بازها بشم همش غرق خاطرات هستن اما دوست دارم خودم رو یاد بگیرم.

هر آدمی یه تعریف یک نفری داره که در اون تعریف نباید پدر و مادر و ملیت و فرزند و همسر و تخصص و شغل و تفریح و .... باشه. تعریفی که به هیچ کدوم از اینها وابسته نیست. دارم خودم رو پیدا میکنم و صد درصد مطمئنم پروسه ی غم باری نیست گرچه سخته.

شادآلوها

بچه های مدرسه روی هم نوشابه ریختن و صورت همدیگه رو با ماژیک خط خطی کردن. انقدر خوشحال بودن و لذت می بردن که به خودم گفتم چیزی نگم. آخر سالی بذار لذت ببرن از نقض قوانین :)