حتی یک نفر هم تنهایی نیست

نزدیک سد داشتیم قدم میزدیم. داشت میگفت صدای آب میشنوی؟صدای باد؛ پروانه ها رو ببین. بعد نشست رو یه تخته سنگ. بی مقدمه گفت بغلم کن؛ فاطمه بغلم کن. عجیب بود. نزدیکش نشستم. بیهوش شد افتاد. دندونهاش قفل شده بود. لبهاش و زیر چشمش کبود شد در کمتر از دقیقه ای...دلم میخواست داد بزنم تو دیگه نرو! ولی بغلش کرده بودم فقط صداش میزدم.
یه نفر نزدیک اومد پرسید تنها هستین؟ گفتم نه؛ دوتامون باهمیم. 

مریم بودن

تو معنی دار ترین آدم جهان منی و مهم ترینش. دلم که بگیره و در آستانه ی فروپاشی باشم خودم رو به تو میرسونم تا کنارت آروم بشم.
از خدا ممنونم که اجازه داد خواهرت باشم.از مامان بابا هم ممنونم. 

ای مونس روزگار سعدی،رفتی و نرفتی از ضمیرم

ز فکرهای پریشان و بارهای فراق
که بر دلست،ندانم کدام برگیرم

یادم تو را...فقط تو را!

از خودم می پرسم: چرا روزهایی که به یاد تو نبودم،به یاد تو نبودم!
از عاطفه

دقت کردی چقدر ندارمت!

خسته نشدی انقدر نیستی؟

از کانال سپهر آریا

برسد به دست امیرحافظ

بله فرزندم! 
عاشقی که فقط شعر و چای و آغوش و تماشا نیست، روزهایی دارد که پوست آدم کنده میشود در دوری و دلتنگی ولی اگر پوست بیاندازی دیگر پروانه ای نحیف نیستی. کرگدنی هستی که شاعری و خستگی را باهم بلد است.عقابی میشوی که پرهایش را با نوکش کنده. تاب آوری را یاد میگیری.

در اندرون من خسته دل*

یه خانومی از دور داد میزد دیدونه ها می افتین. من و زهرا ایستاده بودیم لب یک تخته سنگ مرتفع و از نسیمی که نوازشمون میکرد حظ میکردیم.

خودگویه ها

وقتی رفتم در قبر کنار بدن سردش، با بوی کافوری که مشامم رو پر کرده بود همه لبه ی قبر ایستاده بودن و من اونجا در اون چاله فکر میکردم هر بار بیام اینجا مامان از اون پایین ما رو اینطوری می بینه؟ 


الحمدلله علی ما هدانا

احتمالا آخرین عیدی هست که هنوز شبیهم به آن چه پیش تر بودم؛ و چه خواهم شد؟ شبیه بلوغ سخت و شگفت انگیز است. از درد گریزی نیست

نوعید

قرار بر این هست که روز عید خونه بمونیم تا عزیزان برای عیددیدنی تشریف بیارن و به ما یادآوری کنن روحش قرین آرامش! چون دیگه بدنی در کار نیست.

سنت ها برای من شاعرانگی ش رو از دست داده. فقط یکسری صورت بی معنی می بینم.