وداع با ماه رمضان

یه بار سمج پرسیدم مامان من ناخواسته بودم؟
گفت اون وقتها سقط جنین راحت تر از حالا بود و سالم نگه داشتنش خیلی سخت تر. کورتاژ و هزار راه دیگه برای سقط بود اگر نمیخواستمت. انتظارش رو نداشتم همچین خوش شانسی بزرگی سراغم بیاد که تنها دخترم خواهردار بشه. وقتی منتظرت بودم روزهای سخت و خوشی بود. مثل روز آخر ماه رمضان که پشتش عید ایستاده. آخرین باری بود که باردار میشدم و تو عیدیش بودی. گفت خوشم اومد که سماجت کردی به این دنیا بیای؛ گفت ممنون که با لجبازیت برای به دنیا اومدن همه رو خوشحال کردی.

من که سرتاسر خموشم*

یک ماه است که بیست و هشت ساله شده ام. خیلی چیزها که 27 سال مهم بود در بهار بیست و هشتم بی اهمیت شده و من دارم خودم را زندگی میکنم. بی تفاوتی و خستگی و خشم و غم و نفرتم را زندگی میکنم.

قلعه شنی

گفت روزه هستی؟ گفتم بعد از بیست سال دیگه نه! دریچه ی معنویتم مسدود شده.
تا برگردم به خودم و ببینم کجا درستم کجا غلط...وقت می بره. 

درمانی به نام فراموشی

از داداشم دلخور بودم. مامان گفت ناراحت باش ولی کینه به دل نگیر! 

گفت فکر کن به من! قلب و کبد و ریه م از هم کینه به دل بگیرن بخوان سر به تن هم نباشه؛ اول من می میرم بعد خودشون.همه تون باهم که باشید من زنده ام. 

الان که فکر میکنم چقدر این حرف ها بوی وصیت میده. دوست دارم فراموشی بگیرم.

مال باخته/ داغ دار

دارمت؟! 

ندارمت؟ 



این همه آشفته حالی از تو دارم*

این تو بودی کز ازل خواندی به من درس وفا را

این تو بودی کاشنا کردی به دل این مبتلا را

من که این حاشا نکردم از غمت پروا نکردم

دین من دنیای من از عشق جاویدان تو رونق گرفته

سوز من سودای من از نور بی پایان تو رونق گرفته

شکیلا آشفته حالی میخونه و من به این فکر میکنم که آدم نباید همه ی تخم مرغ هاش رو تو یه سبد بگذاره. کاش فقط یک نفر بودی.


خورشید تاریکی برای منظومه شمسی

بچه های مدرسه امروز میگفتن خانوم چرا مردها اینجوری شدن! ما دیگه به باباهامون هم اعتماد نداریم؛ همه ی مردها و پسرها همزمان با چندنفرن! چقدر ظالمانه ست رفتارهاشون.

 جوابی نداشتم. گفتم اجازه بدین بعد درباره ش حرف بزنیم.

فصل بی حوصلگی های دوست

پاییز 97 دوست هرشب در گوشم نجوا میکرد سخت تر از دوری این هست که باشه و نباشه و این درد رو امیدوارم هرگز نفهمی.
روزهای سختی رو میگذرونه که طولانی شده... چیکار کنم برای دوستی که نمی فهممش؟! 

من پس از تو*

به مامان بابا میگفتم که زندگی خوبی داریم و سه تایی خوشبختیم.
یه اخیش خوشمزه بعد از شنیدن این حرف ها روی صورت مادرم نقش می بست انگار خستگی مادر بودن کمی سبک شده و زحمتش دیده شده.

ز باغ قصه به دشت خواب تو می آیی*

شبها که میرم انباری رو کنکاش میکنم کاست های مامان بابا رو پیدا میکنم. کاست های پوران برای باباست و سیما بینا برای مامان. انباری دفتر خاطرات مصور ماست چون مامان آدم خاطره بازی بوده و سعی داشته خیلی چیزها رو نگه داره.