دیشب تصمیم گرفتم اسم دخترم رو بگذارم آبان.
یک ساعت و نیم به شروع نمایش باقی مونده بود که مشکلی براشون پیش اومد و گفتن نمیان! با دو بلیت که داست سوخت میشد و هشتاد هزارتومان پول از دست رفته چه میکردیم؟ در تماشاخانه منتظر شروع نمایش بودیم. فقط یک ربع از یک ساعت و نیم باقی مانده بود. سپهر گفت: بریم تو خیابون به دو تا عابر بکیم بلیت داریم. دعوت کنیم بیان حداقل بلیتها نسوزه. در خیابون به سرعت توضیخ میدادیم قصد فروش نداریم و دو بلیت داریم...جوابهای جالبی شنیدیم: مگه بیکاریم بیایم تئاتر! این وقت شب کجا بیایم و ... . یک جمع پسر بسیجی هیئتی ایستاده بودن. توضیح دادیم دو بلیت داریم. گفتن نه بابا تئاتر نمیایم ما؛ ای بابا. چند قدم ازشون فاصله گرفتیم صدا زدن ما دو بلیت رو میخوایم. گویا دو اقای میانه سال از ان گروه بعد از رفتن ما به دوستانشون گفتن دوست دارن تحربه کنن این فرصت رو...و همراه شدیم.
من به این نتیجه رسیدم میانه سالی آدم رو بی پروا میکنه؛ آدمها دیگه راحت از هر پیشنهادی عبور نمیکنن.مشتاق میشن تجربه کنن..
از پیشنهاد جسورانه و جذاب سپهر ممنونم.
دختر داییم کلاس پنجم هست. دیروز تماس گرفت گفت شغل مورد علاقه م رو پیدا کردم. گفتم خلبان معلم دکتر مهندس وکیل دندانپزشک داروساز...گفت نه فاطمه جون نمیخوام پولدار بشم.من فقط میخوام یه مورخ بشم!
لازمه اعتراف کنم چقدر حظ کردم؟!
گفت خانوم چایی روضه ست
نیت کن بخور
چای و نبات...
گفتم اینجا مگه هیئته؟
گفت شبها بله؛ از چای خشک روضه براتون دم کردم.
دلم واسه مامان تنگ شد...برای اینکه هر کاری رو میگفت نیت کن.
میشه تو رو نیت کنم؟ تو رو درخواست کنم؟ تو رو مثل یه سائل بخوام؟
جواب سوالم تو باشی اگر
ز دنیا ندارم سوالی دگر
جواب باش برای جانی که یکپارچه سوال و طلب هست. فقط بگو کجایی.
جلساتشون من رو هم می برد. میگفت آشنایی با مهندس به دردت میخوره.مجوز تله کابین و موافقت اصولی مجتمع تفریحی و تاییدیه وزارت راه برای احداث پمپ بنزین و البته باغداری گلابی و گیلاس و میوه های دیگه.
میگفت من اکثر پیچیدگی های کار اقتصادیم رو پای درختها وقت باغبونی حل میکنم. سرم که به درختها گرم میشه راه حل پیدا میکنم برای هم مانعی.
مریم و فرشید سه تار
امید دف میزد
بابا تنبک
من نی دوست داشتم
مامان میگفت کوتاه بیا ساز چوپهانهاست...
کاش نی بزنی بره ی گمشده ت رو پیدا کنی.
هنوز به خدا بیامرز گفتن های دیگران آلرژی دارم. دلتنگی وارد فاز سخت و نفس گیری شده بود که الان آرومتره...حالم رو پاسداری میکنم مثل یک سرباز غیور که افت نکنه.
روی زمین خاکی داشتم با نوک کتونی کلمه می نوشتم...اسم تو رو نوشتم مربی تنیسم اومد. شتابزده کف کتونی رو روی اسمت کشیدم خاک پخش و پلا بشه تو نخونه.
در همین احوالات شاعرانه بودم یکی گوشه چادر برزنتی روی زمین رو پس زد اومد داخل توپهای ضربه های خارج از کادر زمین رو برگردوند به سبد. من هوارم رفت هوا که آقا نمیبینی حجاب نداریم! چرا اومدی داخل؟! اقاهه گفت بله دیدم اما شما هم مثل خواهرم؛ عیبی نداره! :/