گفت شما غذاهای منو دوست نداری که نهار با خودت نمی بری؟
چیزی نگفتم.
گفت آخه اون وقتها مامانت که بود غذاهای من رو میخوردی الان خیلی لب به غذای من نزدی. خجالت کشیدم بگم مامانم انقدر ظرافت های غذادرست کردن رو بهت تذکر میداد که دست پختت از حالا خوشمزه تر بود.
گفت لباسهاتون رو چرا می برید خشک شویی؟ مگه من بد اتو میکنم؟
گفتم سردرد دارم میشه بعد حرف بزنیم؟
سردرد نداشتم فقط حوصله ش رو نداشتم با اینکه دلم براش میسوخت.