مامانِ مهتابی

تماس گرفت. دلم براش تنگ شده . سه هفته ست ندیدمش. تا صدای ترکیدن بغضم رو شنید بچه ها رو سپرد به همسرش اومد خونه ما. باهم قدم زدیم...تصویر سایه ش رو روی زمین که می دیدم دلم میخواست سایه ش رو بغل کنم و ببوسم.

هانیه فرشته ی شونه ی راست من هست. تیکه ی خداگون و نورانی من...

تمام شد

دلم میخواست هنوز دلتنگت باشم

ولی چه کنم که نیستم

آدمها خودشون، خودشون رو واسه ما تموم میکنن.

جای گله نداره.

تازه دارم میفهمم آشپزی کردنش یک جور ابراز عشق بود

گفت شما غذاهای منو دوست نداری که نهار با خودت نمی بری؟

چیزی نگفتم.

گفت آخه اون وقتها مامانت که بود غذاهای من رو میخوردی الان خیلی لب به غذای من نزدی. خجالت کشیدم بگم مامانم انقدر ظرافت های غذادرست کردن رو بهت تذکر میداد که دست پختت از حالا خوشمزه تر بود.

گفت لباسهاتون رو چرا می برید خشک شویی؟ مگه من بد اتو میکنم؟

گفتم سردرد دارم میشه بعد حرف بزنیم؟

سردرد نداشتم فقط حوصله ش رو نداشتم با اینکه دلم براش میسوخت. 

یک ماه و مقداری روز

پنج شنبه آخرین روزی هست که بهش وقت میدم.

و بعدش همه ی روزها جمعه میشه...دیر رسیدن فرق زیادی با نرسیدن نداره.

مهم ترین چرایِ حالِ حاضر

چرا من انقدر آدمها رو متحور و جسور میکنم با رفتارم که بعد تحملشون از توانم خارج میشه؟

شهریور یک شاهزاده است

دیروز رو در شمار بهترین روزهای زندگیم ثبت کنید.

منصوره ممنونم که راه رو بهم نشون میدی ...

کماکان حس میکنم سیاوش قمیشی برای شما خونده که " تو همون ستاره بودی که به من راه نشون داد"

 

دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست*

مهرماه سه تا تولد مهم داره. 

مامان و علی آقا و زهرا

تولد مامان روز غمگینی نیست؛ خوشحالم که مادرم متولد شد و مادرم شد.

و اینکه تولد زهرا رو چگونه برگزار کنم در سالی که لحظه به لحظه ش رو با من بود...

امیدوارم ایده های خوبی به ذهنم برسه.

حتی حافظ هم...

دیشب پرسید دیگه دوستش نداری؟ 

گفتم خسته م کرد و سخت گذشت تا خستگیش به در بره.

سخت به دست آوردن لزوما دستاورد رو ارزشمند نمیکنه. گاهی هم میگی که چی! رها کن این اصرار کردن رو

و من رها کردم. 

حافظ درست میگه؛ دولت ان است که بی خون دل آید به کنار

کی جز تو با بغل کردن میتونه منو بشنوه

چقدر حرف دارم باتو که به صدا و کلمه تبدیل نمیشه.

داغی بر جکر

پاشویه تنم را خنک میکند

آتش جانم را چه کنم