از خودم می پرسم مگه ممکنه؟
و به خودم جواب میدم : بله ممکنه.
بی رحمی نیست دفن کردن و ندیدن روند از بین رفتن بدنهایی که سال ها ازشون خاطره داریم؟ کاش قبرها شیشه ای بود.
مثلا من نگاه میکردم دستهایی که جمعه پیش موهای من رو بافت الان در چه حالی هست.
نمیشد؟
قلبم کجاست
چرا هرچی میگردم پیداش نمیکنم
زنده زنده قلبم رو از سینه م درآوردن.
میگن ببین همدردیم؛ حواسشون نیست همخونه بودن بعد از نبودنش به تنهایی میتونه یک درد تلقی بشه.
یک ماه دیگه روز چهلم هست و فردا عصر مراسم شب هفت.
صبح همه ی توانم رو جمع میکنم که برگردم سرکار. اعتراف میکنم خیلی سخته.
سالن تطهیر قبل از تشییع به شکل خصوصی دونفر از نزدیکان متوفی رو صدا میکنن که بند کفن رو باز کنن و صورت رو نشون بدن و تایید بگیرن که مرده با نام تطبیق داره. خاک تربت رو گل کرده بودن و به دهانش ....
بچه که بودم میگفتم بابا چرا سبیل داری؟ بوسهات تیغ تیغی یه. میگفت باید فرق کنه بوسه ی من با مامانت. بابا برام مهمه بدونم اونجا هم از همه سراغمو میگیری که با بهونه گیری و از سرمحبت بگی دخترِ آدم هروقت از راه برسه دیره یا نه! بابا من چند روزه خونه ام و بیخودی دارم از مرخصیهام استفاده میکنم. خونه گرم نیست.
زینب
تو چه میدونی چقدر عزیزی برای قلب من
دخترکم نازنینم
فدای مهربونی و پریشونیت...
داشتم فکر میکردم من در زایشگاه بیمارستانی متولد شدم که پدرم در سردخونه ش فوت کرد.
اعتراف میکنم حوصله هیچ یک از آدمهایی که دوستشون دارم رو ندارم.
اونهایی رو که دوست ندارم که بماند...