چه خبر داشتیم

داشتم فکر میکردم من در زایشگاه بیمارستانی متولد شدم که پدرم در سردخونه ش فوت کرد.

همه ی ساعتها غروب جمعه ست

اعتراف میکنم حوصله هیچ یک از آدمهایی که دوستشون دارم رو ندارم.

اونهایی رو که دوست ندارم که بماند...

درختِ فصل خزان

خسته ام مثل درختی که از آذرماهش

فاضل نظری

لحظه ی آمدنش

پیام دادم گفتم میدونم سرتون خیلی شلوغه ولی میشه بیاید پیشم؟

آمد.

تو سالهاست حالِ خوب منی و آرامشِ روزهای سختم.

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست

خیلی خودم رو کنترل میکنم کت شلوارشو نمی برم بهشت زهرا بگم جمع کن مرد! پاشو بریم خونمون آقارضا.

 

جدا از ریشه ها

همه جلوی اتوبوس منتظر بودن بابا برسه و سریع بریم بهشت زهرا.

از بیمارستان تماس گرفتن گفتن باید در حضور نماینده پزشکی قانونی امضا کنن اگر میخوان جلوی کالبدشکافی رو بگیرن.

قدمهام سنگین بود. محل امضا سعید و فرشید و امید و مریم امضا کرده بودن؛ امضا کردم و اثر انگشت زدم. 

مسیر بهشت زهرا هانیه گفت انگشت سبابه ت چرا جوهری شده؟ گفتم رای دادم. گفت به چی؟ گفتم به مردن پدرم.

 

ناتوانی

سحر که هنوز هوا تاریک بود رفتیم بهشت زهرا. 

پیاده نشدم

مریم راحت داد میزنه و گریه میکنه؛ من نمیتونم.

احساس تازه ی کلیدها به زندگی

کلیدهای خونه دیگه خجالت میکشن بدون شما بگن صدای خوشبختی میدن. کلیدهای خونه وقتی میخوام در رو باز کنم میگن: مطمئنی همین رو میخوای؟

فقط 180 روز گذشته بود که...

تولد مامانم بود.

بابا رو براش کادو فرستادیم.

کچل سبیلوی من الان محتاج فاتحه و یاسین است...

اخلاق پناهگاه است

خدایا لطفا من را از خاله زنک شدن، حرف جابه جا کردن و دروغگویی و غیبت در امان بدار بلایای دیگر را با جان و دل پذیراییم.