ماهی یک جمعه به صرف داستان از ترمینال آرژانتین به سمت رشت
چه طوره؟
سحر بیدار شدم داشتم فکر میکردم بخش زیادی از عمر رو به غلط گذراندم...خیلی درگیر در پیچ زندگی بودم. ولی حالا یه کم اوضاع متفاوت شده. رها کردن رو یاد گرفتم چون مجبور شدم در زندگیم رها کنم...
روم نشد بهش بگم میدونم داری دروغ میگی.
چون آدم مهم و عزیزی هست.
ولی از خودم متنفر شدم.
فراق یار نه آن میکند که بتوان گفت...
یار میدونی چی؟ یعنی آدمی که براش حرف داری و برات حرف داره.
چای پشت چای، حرف پشت حرف... کی میدونه دارم از چی حرف میزنم.
دارم از مامانم میگم و درباره بابا، هنوز درست نمیدونم چی شده.
پوست کلفتم اما چقدر واقعا
انقدر که برای سنگ قبر شعر و عکس پیدا کنم...
حس میکنم یکی زنده زنده به جراحتی دردناک قفسه سینه م رو دریده و قلبم رو بیرون کشیده...
صبح یک روز بارونی و مه آلود که آدم نباید بره سرکار.
کنار پنجره خانه باید نشست و چای خورد...
زیر باران باید قدم زد.
دوستی که بهش میگی فکر کنم تب کردم و ده دقیقه بعد با همسرش و دو فرزندش و سوپ و غذا و قرص پشت در خونه ست چی میشه گفت برای تشکر؟
هانیه؛ صدات نگاهت همه ش تکه های حال خوب من هستن.
به روی خودم نمیارم و سعی میکنم هرچی از غم و خستگی و دلتنگی سهم این روزهام شده برای خودم نگه دارم و دیگران رو خاطرجمع نگه دارم که همه چیز خوبه.
ولی دوری خیلی سخته...
روزها رو نمیشمرم که طولانی نشه اما امیدوارم معنویات و دین من و پدر و مادرم رو به دیدار دوباره ای رهنمون کنه.
زهرا
تو انقدر این روزها و شبها کنارم بودی که شدی بخش از خونه و خونواده ی ما.
تو برای من یه لئون بودی در ورژن زنانه.