امیدِ جانم ز سفر باز آمد*

پشت مانتیتور آیفون که می دیدمش دلم پر از شوق میشد

چادر سفیدم برمیداشتم یا مانتو روسری مینداختم روی شانه و سرم و میدویدم به استقبال در راه پله ها...

به ندرت پیش می آمد در خانه منتظر باشم تا رسیدنش.

آدمها مگر چند ساعت از خانه دور می مانند. اما برگشتنش برگشتنِ "خانه" به "خانه" بود.

یک جور دیگر هستی

پاییز شده 

بادها میتونن بوسه های من رو به شما برسونن

گرمی آغوش شما رو به من

چقدر خوب که پاییز همه جا میوزه.

ظهر یک روز تعطیل

 گوشه ی چادرم خورد به کاسه اش و کثیف شد. امید گفت بیا جلوی ظرفشویی بایست؛ همونجا گوشه ی چادرم رو شست و رفتیم بیرون.

اهمیت ندادن رو یاد بگیر

در عمده موارد حواست باشه؛ بابت چیزی که هستی شرمنده نباش.

اگر شرمنده شدی کافیه لوکیشن رو تغییر بدی.

بعضی آدمها موجودیت یافتند که به دیگران شرم و عذاب وجدان تزریق کنند.

تلاش مذبوحانه

گفت چرا مشکی پوشیدی؟

گفتم بی دلیل

گفت خیالم راحت شد.

یعنی انقدر تلاش میکنم با بعضی ها حرف نزنم.

مهمان دوست

گفت بردم صافکاری ماشینم رو نشون دادم. سیصد و ده تومن میشه هزینه ش. 

گفتم آقا حالا هرچی که صافکار میگه که نباید بگید چشم.گوشه های قیمت رو بسابید؛ از اول و اخرش یه مبلغی تخفیف بگیرید...

گفت شما انگار خیلی راهتون به صافکاری می افته خانوم! 

گفتم طعنه تون رو نشنیده میگیرم.

تا آخر مکالمه خنده ش قطع نشد و الان دارم از حرص منفجر میشم.

دوست آن باشد که گیرد دستِ دوست؟ *

مصرع فوق را قبول ندارم.

گاهی هم دوست کسی ست که دست دوست را رها کند و به او فرصت رشد بدهد.

از دلبری های یک برادر

گوشی با خودم نبردم. برگشتم دیدم روی واتس اپ از امید پیام دارم. هر دو پیام رو حذف کرده بود. پرسیدم چی بوده؟ گفت موضوعی رو مطرح کردم بعد ترسیدم برنجی پیام رو حذف کردم. گفتم نگران نباش؛ برنجم هم از دلم درمیاری. گفت رنجیدن تو لایه ای از تجربه ی مرگ منه.

جوینده فقط جوینده ست

ماهی یک جمعه به صرف داستان از ترمینال آرژانتین به سمت رشت 

چه طوره؟

سخت و جدی نگیر

سحر بیدار شدم داشتم فکر میکردم بخش زیادی از عمر رو به غلط گذراندم...خیلی درگیر در پیچ زندگی بودم. ولی حالا یه کم اوضاع متفاوت شده. رها کردن رو یاد گرفتم چون مجبور شدم در زندگیم رها کنم...