وقتی به هوش اومدم زهرا داشت گریه میکرد؛ گفت فاطمه! صدای منو میشنوی؟
دکتر پرسید خانوم میتونی منو ببینی؟
سه ساعت و نیم بیهوش بودم.
شاید مرگ همین شکلی باشه؛ سکوت و تاریکی و بی خبری.
وقتی به هوش اومدم زهرا داشت گریه میکرد؛ گفت فاطمه! صدای منو میشنوی؟
دکتر پرسید خانوم میتونی منو ببینی؟
سه ساعت و نیم بیهوش بودم.
شاید مرگ همین شکلی باشه؛ سکوت و تاریکی و بی خبری.