خواستم بنویسم دلم برات تنگ شده
دیدم دلی ندارم که تنگ بشه.
حافظ درباره ی من میگه که رشته ی صبرم به مقراض غمت ببریده شد
خواستم بنویسم دلم برات تنگ شده
دیدم دلی ندارم که تنگ بشه.
حافظ درباره ی من میگه که رشته ی صبرم به مقراض غمت ببریده شد
فرشید کلیه ش سنگ ساز شده.
آقا اجازه! من عاشق شما هستم
میشه کلیه هامون رو عوض کنیم شما درد نکشید؟
شما شیشه ی عمر منی؛ سنگ بهش بخوره من میشکنم.
مریم موهام رو بافت. محکم و منظم بافته...درست مثل وقتی بابا موهام رو می بافه. می بافت...
بین کامواهای مامان یه شال گردن نیمه تموم پیدا کردم که قرار بود وقتی تمام میشه برای من باشه.
وقتی به هوش اومدم زهرا داشت گریه میکرد؛ گفت فاطمه! صدای منو میشنوی؟
دکتر پرسید خانوم میتونی منو ببینی؟
سه ساعت و نیم بیهوش بودم.
شاید مرگ همین شکلی باشه؛ سکوت و تاریکی و بی خبری.
پای پدرش روی فرش خونه سر خورده بود و تا پدر از بیمارستان مرخص بشه به هم ریخته و آشفته بود.
دیروز که با آرامش گفت میفهممت میخواستم بگم پای آقا رضا از زندگی سُر نخورده؛ قطع شده.
نمیتونم تنها برم بهشت زهرا...چند بار تلاشم رو کردم برم. یا تصادف میکنم یا گم میشم.
احساس وقتهایی رو دارم که گم میشدم. خجالت میکشیدم به بقیه بگم گم شدم.
به کرات از آدمها میشنوم: چقدر راحت کنار اومد. چقدر آدم سرد و راحتی هست.
آدمها درون رو که نمی بینن. گیرم حس کنن غمگین نیستم؛ آیا ذره ای اهمیت داره؟
شهرداری مجوز نمیداد درخت را قطع کنیم. رسیده بودیم به راه حل نفت ریختن پای درخت. مامان گفت این کار با سقط جنین فرقی ندارد وقتی درخت زنده است و نفس میکشد.
حالا من شده ام همان درخت و نفت ریختند پای ریشه هام.
با هر باران فکر میکنم ریشه هام که از جنس گوشت و پوست و استخوان است بیشتر و عمیق تر می پوسد. احساسم حتی به باران هم عوض شده.
امروز مدیر دبستان پرسید بچه ها رو به کی میسپری مرخصی بگیری؟
یاد مامانم افتادم
یکی که یادم نیست کی با شوخی به مامانم گفت بلایی سرت نیاد یکوقت! مامان گفت بچه هام رو به کی بسپرم بمیرم. فعلا که برنامه ای برای مردن ندارم.