وقتی حواست نیست بوسیدنی میشی*

جمعه رو کنار مامان بابا گذروندم و جمعه ی خوشایندی بود. روزی که آدم عصرش بخوابه ظهرش با خانواده نهار بخوره صبحش با صدای بابا بیدار بشه حتما یه بهشت کوچیک میتونه باشه.هنوز میان خونمون برای تسلیت گفتن به مامان؛ امروز یازدهمین روز بود.مامان که گریه میکنه بابا نمیگه گریه نکن ؛ خودشم شروع میکنه از خاطرات جوونی دایی میگه و با مامان اشک میریزه.

سایه ات امنیت و خنکی دارد

دیشب تو مسیر تماس گرفتم گفتم مامان برم؟عاقلانه نیست رفتنم.
گفت برو ولی عاقل باش. تازه کی میتونه ادعا کنه همه عمر عاقل بوده. وقتی برگشتم هنوز دستم به شاسی زنگ نرسیده بود در باز شد.پشت آیفون ایستاده بود. اومدم بالا چای خوردیم باهم. گفت حالا چیزی نگو فکر کن باشه واسه فردا.
امروز که تعریف کردم گفتم چرا نظر نمیدی؟ گفت ۱۶ ساله که نیستی؛ وقتی خودت می دونی چی درسته چی غلط من گوش بدم کافیه.دوستش دارم.بودنش به من قدرت میده.

رضا موتوری

خبر درگذشت سعید کنگرانی رو که شنیدم یادم اومدم وقتی کانال " آقای اسنپ موتوری " رو میخوندم و هنوز اسم علی آقا رو نمیدونستم در ذهن من اسمش رضا موتوری بود. پسر کم سنی که دریچه نگاهش پر از شوخ طبعی و شفافیت و صفاست. ازین آدم های نایاب در زمانه ما که ممکنه نون پنیر هندونه خوردن کنارشون رو به صبحانه هتل چند ستاره ترجیح بدی.

جهت هشدار به خودم

دروغ گفتن به شدت برای آرامش مخرب هست. از طرفی گاها میتونیم به جای متوسل شدن به دروغ سکوت کنیم یا صراحتا بگیم با اجازتون توضیح نمیدم یا همچین چیزی.

نزدیک

برای من تنهایی هیچ وقت یه حس تضعیف کننده و غم انگیز نبوده. همیشه دوست داشتم تنهاییم رو؛ به قول دوست شاید چون همیشه اطرافم شلوغ بوده بخش هایی که انفرادی کوه رفتم سفر رفتم موزه رستوران سینما تئاتر رفتم برام خوشایند هم بوده حتی.

اما بعضی از آدمها بخشی از خلوت ما هستن؛ بخش از تنهایی ما. مثل پوست نزدیکن. روانشناس ها به نظرم اینطورن شبیه بعضی از دوست ها ؛ بعضی از بهترینشون. مثل خانواده حتی.

آن لحظه هزاربار تقدیم تو باد*

روی یه کانال پستی دیدم که گفتم کاش جمعه نبود ساعت اداری بود براش میفرستادم.

همون رو برام فرستاد. به روانشناسی که صبح روز تعطیل با ذهن خوانی حال خوب بهتون میده ایمان بیارید.


پنج شنبه

یه دوشنبه شبی بود. نشستیم با هم حرفای آخرو زدیم. زمستون بود؛ حسابی سرد.
بعد خداحافظ خداحافظ شما.
۲۲ ساله بودم؟ نه ۲۳ رو داشتم تموم میکردم . پتو رو که اومدم بکشم رو صورتم نیمه شب یه قطره اشک سُر خورد رو لپم. بعد رفتم پیش مشاور گفت حست چیه غم پشیمونی دلشوره عصبانیت ؟ گفتم نمیدونم.
داشتم به زهرا میگفتم ۲۷ سالگی سن بسیار قدرتمند و باحالیه چون سردرد میگیری شبش ولی اون یه قطره سُر نمیخوره رو صورتت.

دست حق را دیدی و نشناختی؟*

بچه بودم هرچی میشد همه میگفتن بزرگ میشی یادت میره.
شاید باید تلاش کنم بزرگتر بشم چون همه چی یادم مونده.
خدایا ممنون که ما رو یادت هست.

رابرت کیوساکی

ادوارد: میدونی فرق بین درد و رنج چیه؟

آنا: چه فرقی میکنه؟ وقتی دوتاشون بد هستن.

ادوارد: وقتهایی که با تو حرف میزنم و حواست پیش یکی دیگه س، این میشه رنج.

آنا: خب درد چیه اونوقت؟

ادوارد: که با این حال باز دوستت دارم!

*از کتاب اسب های لنونگراف شبیه ما نیستند.

روز اول

صد روز برای برگشتن به هرچیز یا ترک کردن هرچیز کافیست.

دیر شود مرگ ما را با خود می برد، نباید به مردن در زندگی عادت کنیم.

صابر ابر