من حرف زدن بلد نیستم یا با هیچ کس نمیشه حرف زد؟!
هیچ وقت با بی فکری و سطحی نگری اجازه ندیم آدمها فرصت آسیب زدن به ما رو پیدا کنن :)
گفتم به خدا اعتقاد داری
گفت ممنون که پرسیدی؛ نمیدونم وجود داره یا نه اما اینکه تو و مادرم به خدا معتقدید حالمو خوب میکنه.
گاهی بهش فکر میکنم. زینب همه ی خاطرات یتیم نرگس ها رو برام شست...
یه دخترکوچولوی خوردنی به من سپردن که قراره براش مادری کنم.
شبها بیدار میشم برای تماشای ایشون و به آهستگی نوازشش میکنم.
به مرور اینجا بیشتر از ایشون خواهید خواند.
از نامه ها و نرگس هایی که زیر برف پاک کن ماشینم میگذاشت یکسال گذشت و دیشب باهم به مرحله ی چای رسیدیم.
بین راه آهنگ پرواز تهران شیراز رو گوش میدادیم. گفتم ببین چقدر باشکوهه یکی اینطور با محبت نگاهمون کنه؛ گفت "یکی" همینطوری نگاهتون میکنه فقط شاعر نیست.
باهم رفتیم شاخه نبات...مسیر برگشت فکر میکردم من اگر حافظ بودم تو همانی بودی که قسمم میدادند به تو. به شاخه نباتم.غرقم در شیرینی مهربانیهات.
آدم یاد میگیره مقاومت کنه و ادامه بده
همه میگن تحمل دردت زیاده ولی خوب میدونی؛ نیاز من برای زنده موندن این میزان از سازگاری با درد بوده...