زندگی رو باید سر و سامان بدم. خیلی وقته که در حال نبودم.
داشت درز انقطاع رو می پوشوند و فکر میکردم درز انقطاع مثل بوسه آخر هست؛ مثل آخرین بغل کردن...
تو در تلخ ترین روزهای عمرم به دنیای من اضافه شدی و روزهام معطر شد به حضورت...برای من شبیه عطر سیبی؛ مطبوع و ملایم. شبیه نوازش باد دلخواه و خوش پسندی.
دوست داشتن همین آرامشی هست که ما باهم احساس میکنیم
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ....
ولی مامان بین همه ی هیچ ها؛ همه بود.
ز تمام بودنی تو فقط از آن من باش
که به غیر باتو بودن دلم آرزو ندارد
اهنگ اتفاق روزبه بمانی منو می بره به روزهایی که ازش عبور کردم.صبح ها میدونستم شب که بشه و سرمای زمستون شهر رو بغل کنه دوباره می بینمت...
برو به هرکی پرسید ازت چرا باهامی
بگو خدامی
امید گفت کی فکرشو میکرد حتی خاطره ش از خاطرمون بره!
میخواستم گریه کنم بگم محاله بگم انقدر تلخ نگو...
سی سالگی به هزار دلیل سن خوبیه.
مهم ترین دلیلش اینکه با هر دوستت دارمی دلت نمی لرزه؛ دنبال مستندات میگردی برای رد یا قبولش.
سی سالگی خیلی سن خوبیه.
گفتم اگر میدونستی چقدر دوستت دارم شبها خوابت نمی برد
گفت الانم که نمیدونم شبها از فکرت خوابم نمی بره
لبخند زدم بعد از چند سال به جای خوبی رسیدیم انگار
کاش من شهرزاد بودم
و هرشب با داستانهای شبانه م نوازشت میکردم که بخوابی
ولی فاطمه ام
و فقط میتونم در سکوت و تاریکی به صدای نفسهات گوش بدم تا خوابم ببره....