کاش دیدارت نزدیک باشه مامان؛ نیاز دارم بغلم کنی.
من انقدر بهت اعتماد ندارم که یک سر طناب بند رخت ملافه های شسته شده م رو به تنه ی درخت تو ببندم. چه طور انتظار داری بهت تکیه کنم!
هر روز داره به تعداد آدمهایی که ازشون ناامیدم اضافه میشه؛
دیگه دوست داشتن آدمها راحت نیست...
غمهایی هست که وقتی یادمیگیری تحملش کنی دیگه همه چیز بعد از اون احمقانه و پیش پا افتاده ست.
کسی اگر من رو خوب بشناسه میدونه وقتی مضطرب و غمگینم خیلی میخندم و با پرحرفی حواس خودم و مخاطب رو پرت میکنم.
پنهانکاری شکل های مختلفی داره.
زندگی چای تلخه
زینب هل و دارچین و گل محمدی و نبات
زندگی قهوه ست
زینب شیر و شکر
زندگی هوای الوده ست
زینب راه نفس
هم دخترمه هم مادرمه هم همه ی منه
همه ی داراییم
دور فرمونی که جایزه فراموش کردنش بود؛ کهنه شده.
چند سال گذشت؟ درست ۴ سال
بخش عجیب ماجرا اینجاست که خودش چند روز پیش عوضش کرد.
با دستهای خودش...
اگر از ایران مهاجرت کنم بی نگرانی میرم چون همه آدمهایی که دوستشون دارم یکی رو دارن که اگر کابوس ببینن بهشون بگه خبری نیست!
*از مهدی فرجی