زنگ در رو که با سرانگشتت میزنی خونه رو با داشتنت خوشبخت میکنی؛ و این قصه_اتفاق زیبای برگشتت به خونه_ هیچ وقت تکراری نمیشه.
زنگ در رو که با سرانگشتت میزنی خونه رو با داشتنت خوشبخت میکنی؛ و این قصه_اتفاق زیبای برگشتت به خونه_ هیچ وقت تکراری نمیشه.
دستهات و نوازشهات و بوسه هات و آغوشت هرگز از یادم نمیره
مهربونیهات....
صورتت رو که خوابوندیم روی خاک فکر کردم روزهای زیادی کنارت خوشبخت بودم؛ هنوز هم خوشبختم چون تکیه گاه امن دشواریهای زندگی من بودی.
دوست داشتن چک سفید امضا نیست؛ وقت گذاشتن یه محبت ابدی نیست.
محبت و اعتماد مراقبت نیاز داره؛ بلدی میخواد....
نگاهم به رابطه و دوست داشتن تغییر کرده. خوشحالم از شکل فکرهای امروزم...
زندگی سرسخت و زیباست.
میدونم روزهای سختی در پیش هست
ولی ایمان دارم به خودم
به لحظه ای که دفاتر رو امضا کردیم فکر میکنم....آرزوی هجده سالگیم در سی سالگی محقق شد.
خوب آدم عاقل وقتی یکی راه نفست رو بسته چرا ازش فاصله نمیگیری!
من چرا فکر میکنم هرجایی هستم باید صبوری کنم و دوام بیارم!
دارم از ابتدا مرورش میکنم و می بینم شبیه ماجراجویی بوده؛
اگر شروع نمیشد پختگی سی سالگی چیزهایی کم داشت.
و اگر تموم نمیشد از پختگی سی سالگی بعید بود.
برای اینجا که ایستادم خدا رو شکر