یک هفته فکر کردم چی بگم دروغ نگفته باشم؛ آهنگ " دلبر" شجریان فرستادم.
جواب داد: برای همه همینطوره.
هرشبی که صبحش مصاحبه کاری دارم ؛ حس میکنم پسری هستم که قراره برم دختر کارفرما رو خواستگاری کنم. پدر دختر هم حساس و نکته سنج و سخت گیر هستن.
میگم بریم سینما هزارپا ببینیم بخندید حالا که حوصله ندارید؟ میگه نه میگم چی آره؟ گفت دلم میخواد یکی بهم کفش کادو بده؛ تو نه ها!
میگم جز کفش چی ؟میگه عروسی دلم میخواد برم؛ گفتم ایشالا عروسی خودت. میگه کی به من زن میده.تئاتر و نمایشگاه هم نمیاد. من چه کنم با این کوچولوی بدقلق؟
پایین آینه قدی خونه رو هیچ وقت تمیز نمیکنم. چون پر از اثر انگشت ها و دستهای ترنم هست. و چقدر قشنگه جای دستهای کوچولوش.
دقیقا چی در حرف پسر سفیر سابق ما رو ناراحت کرد؟ چون گفت بمیرید ما می میریم؟نه!
مردن که حتما بخش فاتحه مع الصوات نیست؛ ما حق انتخاب های بسیار محدودی داریم. قراردادهای وزارت کار؛ حتی قراردادهای پیمانکاری بخش خصوصی به اندازه نوسان قیمت ها افزایش داشت؟ اون هم نه. داروهای بیماری های صعب العلاج فروخته نمیشه تا قیمت های جدید بیاد. یه چیزهایی رو دست دراز میکردیم بهش می رسیدیم الان شده آرزو؛ هدف بلند مدت. ما قدرت کمتری برای بقا داریم و این دقیقا ما رو به مرگ نزدیک کرده. اینکه پدرش گفته ایشون یک شخصیت مستقل هستن و به من ربطی ندارن یک نکته ست. اینکه شخصیت مستقل داره از پدرش تغذیه مالی میشه نکته دیگه. و اینکه اطلاعات اول در سطح حکومتی وجود داره بعد به مردم میرسه. با اطلاعات دست اولی که به اونها رسیده قطعا بدون دزدی و قانونی تصمیمات اقتصادی ای گرفتن که امنیت مالی خانواده و نزدیکانشون رو در ماه های آتی تامین کنه.این پسر پیش آگاهی یه مرگ دسته جمعی رو به ما داد..مرگ داشتن یه زندگی حداقلی.
میگم نکنه اشرف مخلوقات بودن انسان ماجرای شاگرد شر کلاس هست که مبصرش میکنن تا آروم بگیره!