الان که بیشتر فکر میکنم بعید میدونم به خودم راست گفته باشم.
روان آدم چقدر پیچیده ست.چقدر خوب به خودم دروغ میگم.
درست مثل روز تولد؛ اول ماه و سال نو که به خودمون قول میدیم تغییری رو کلید بزنیم...فردای عاشورا روزی هست که یادمون می مونه.روز خوبیه برای شروع.
هیچ کس برای رفتن نمی آید. تلاش میکنی صبور باشی و همراه؛ حساس نباشی و هر حال خوشی را به طرفه العینی به باد ندهی. سعی میکنی بدون اینکه غمگین و شرم زده اش کنی در گوشش بگویی: عزیزم رعایت کن؛ خوبِ من! مراعات کن که بی هوا داری زخم میزنی. من کنارت پشت لبخندم لحظه هایی را درد میکشم. باز تلاش میکنی محکم باشی و آسیب پذیر نشوی اما شمشیر که میرود در شکمت و بیرون میزند از آن سوی کمر ؛ نمیتوانی بگویی جان و دلم دقت کن چه میکنی. به جایش می بوسی اش و با جنازه ی خون آلودت ازش فرار میکنی. دوست داشتن آدمها را برای همیشه نگه نمیدارد.
من کربلا رفتم. اما وارد حرم نشدم پرسه زدم گشتم مامان گفت تا اینجا اومدی چرا اینجوری میکنی؟
گفتم مامان مطمئن نیستم بخاطر اعتقاد خودم اومده باشم. شاید بخاطر شماست . فرصت بده یه چند سال...هفت سال گذشته و من هنوز به یقین نرسیدم. خدایا لطفا ما را یا رومی یا زنگی بگردان.
خارج از روایت مذهبی داستان کربلا انجامش چی بود؟ دکتر قریب میگفت زندگی ما در روایت مذهبی معنا پیدا میکنه.
بد دین میتونیم باشیم اما از بی دین بودن می ترسیم. برای لاتاری شله زرد نذر میکنیم.
گفتم دوتایی جمع کنیم؟ گفت نه خانوم کار منه
دوتایی جمع کردیم بخشی رو . کوتاه بودم. لیوان و ظرف یکبار مصرف پاکت سیگار و ....
من اگر اون سال کربلا بودم بی تعارف همراه امام حسین نبودم چون فکر میکردم بودنم سرنوشت جنگ رو تغییر نمیده به جاش پول ایستادن در سپاه یزید رو برای کارهای مثبت هزینه میکردم. حتی انقدر صادق نبودم عذاب وجدان بگیرم. آدم ترسو و منفعت طلب به درد دین و خدا نمیخوره. شاید یه روز شجاع تر شدم. ولی الان نیستم.