تونل حکیم

دلتنگی مثل یخ می مونه.

آب میشه آفتاب که بزنه دیگه اثری ازش نیست.

هر جای بی آنتی دیگه جهنم نیست :)

۲۰۲ روز

داشتم حساب کتاب میکردم چقدر مانده تا تولد بعدی ام که بگویم آخ چقدر کار نکرده داشتم؛ دو تا صد روز وقت دارم.
و چقدر کار نکرده. نه که بخواهم انقلاب کنم در تغییرات ولی شروع خوبی شد برایم مهر... 

آخرین فرستاده

میفرمودن : ناامیدی م هم براشون قابل افتخاره

احساس نکنم خوشبختم که وجود داره؟!

ناسپاسی نیست؟

ممنون که شاه بال های منو به من برگردوندید.

زنان در برابر چشم انداز آینه

عنوان پست نام کتابی از هاینریش بُل هست. جایی از کتاب یکی از شخصیت ها میگه : هرچیزی که نشه ثابتش کرد که دروغ نیست.
فکر کنم لفاظی نیست و راست گفته.

و عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم*

گریه کرد بردمش یه گوشه خلوت بغلش کردم.
داشتم با التیام بخشیدن به ایشون خودم رو بغل میکردم؛
فاطمه ۱۷ ساله رو که فکر میکنه خیلی بزرگ شده اما خیلی ناتوان...
گفت خانوم دعا میکنید؟ یادم اومد ممکنه خواسته ما خیر ما نباشه.
خدایا ما رو با خودت به تفاهم برسون که با اونچه خیر هست دل ما رو به دست بیاری.
*آیه ۲۱۶ سوره بقره

دوری اسم یک فصل است

نگین من و تو هر چقدر دعوامون بشه و تو سر و کله هم بزنیم؛ بازم آشتی میکنیم همه چی یادمون میره.یادآوری این موضوع باعث میشه یه بارم دلمون بخواد قهر موندن تجربه کنیم. تجربه ای که انقدر ادامه دار میشه که دیگه دلمون نمیخواد برگردیم.
از سپهر

بر من باد به صبر

گفت مهر شرکت میدم بهت؛ هر جا صلاح دونستی مناقصه شرکت کن کار بگیر. فقط تامین ضمانتنامه بانکیش با خودت.

از لطفش تشکر کردم ؛ گفتم محبت بزرگیه نمیتونم بپذیرم. دنبال کار میگردم.

بدهکار خودت نباش

پست قبل را نوشتم که چی بگم؟ بخش اعظم غم بعد از جدایی به عذاب وجدان کارهای نکرده ربط دارد وگرنه وقتی در حیات و حضور آدمی هرچه توانستی را کرده باشی؛ آن وقت مرگ یا هر شکل جدایی دیگری در حد آخی رفت! در آدم اثر میکند و نه بیشتر.

یک خواب طولانی

عید اولین سالی بود که دایی مامان فوت کرده بود. زن دایی خانه ما مهمان بود. دایی و همسرش از آن عاشق های دهه چهل بودند؛ از آن ها که کل فامیل عکس های دو نفره شان را داشتند.
مامان از خاطرات دایی تعریف میکرد؛ حرفش که تمام شد زن دایی گفت انگار همه با هم صحنه های یه فیلم رو تماشا کردیم؛ هرچی فکر میکنم انگار هیچ وقت نبوده. باور نمیکنم چهل سال کنارش زندگی کرده باشم؛ شاید فقط خوابش رو دیدم همه ی این سال ها.

من که حیران ز خیالات توام*

اسباب کشی کردن به خونه جدید. گفت حمام هنوز سیستم گرمایشی نداره.
گفتم فدای سرت. استنبلی می گذاریم توش هیزم می ریزیم گر بگیره بعدم سیب زمینی کبابی و بلال... گفت تو خیالپزدازیت خوبه واقعیتت یه کم می لنگه.