دیدی بارون اومد؟

گفت اردیبهشت ایست قلبی کرد از دست دادمش. هر بار بارون می بارید پیامک میداد" دیدی بارون اومد؟"

چند شب پیش که بارون اومد من به خطش پیام دادم؛ جواب داد. داشتم سکته میکردم. پیام این بود: ایشون چند ماه پیش فوت کردن؛ من برادرش هستم.

بعد از بیست سال

بعد از ۷ سالگی اولین اول مهری بود که غم نداشت.

زایش

بند نافمون رو از گذشته قطع کنیم از دیروز ، از سال پیش، از یک ساعت پیش.

ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجا*

دقیقا تو ساعتی که یکی اون طرف مملکت رو صورتش ماسک خیار گذاشته یکی دیگه تنش از ضرب گلوله داغ شده.

زندگی چقدر عجیبه.

هنرمند باشیم

سارا نوشت : گذرکردن از مسائل یه هنر خیلی بزرگه. بگذریم.

خانه سبز*

وقتی به اختلاف جدی برمیخوردیم و مطمئن بودیم به یک بمبست اساسی رسیدیم به ماجرا می خندیدیم. شاید چون هنوز دوست داشتیم همدیگه رو حفظ کنیم. کار به قهر که میرسید یادآوری میکردم قهر از نظرم اعتباری نداره و باز هم با هم حرف میزدیم. وقتی ناراحت میشدم منتظر موقعیت خوب و بیان خوب میگشتم برای انتقال دادنش. دقت میکردم متوجه بشم حساسیتش هاش رو پیدا کنم در بحث ذهنش رو مستهلک نکنم. تلاشهای خوشایندی بود.

ناتوردشت*

میگفت خوبِ تو درست تو ؛ خوب و درست همه نیست. دیشب در تاریکی و سرما نشسته بودیم به چراغ های شهر نگاه میکردیم. شلوار سبز رنگی که شب سال نو براش خریدم دیگه آهار نداره. کنارم که می ایسته درست یک سر و گردن از من بلندتر هست و روحش هزار طاقه ی پارچه از من وسیع تر.

عمر طی شد به بی حاصلی و بوالهوسی*

ترمه امروز صبح میره اول دبستان. من بیست ساله بودم به دنیا اومد. بچه ها به ما گذر زمان رو یادآوری میکنن.

دور و زیبا بمان

پاییز و زمستون خودش یه بغض و غمی داره که خوب هرکس به شکلی مهارش میکنه. فلذا اندوه ها را از بهار و تابستان شیفت ندیم جلو؛ از پنجره شب سی ام/سی و یکم شهریور بریزیم دور. آنقدر دور که هرگز راهمان به آنجا نیفتد.

همه مثل هم هستیم

آب زیاد بود. پاچه شلوارها رو تا زدن . من نزدم.تا تهران تو ماشین میگفتن فاطمه میخواد بره بهشت شلوارشو تا نزد اجر ببره. منم میخندیدم چی میشد بگم اخه. طبیعتا اولش یه کم توقع نداشتم سه ساعت سوژه بشم ولی بعد دیدم بهتره به فاطمه ای که اونا از من تصویر کردن بخندم به جای اینکه تلاش کنم بگم نظرشون صحت نداره.