عید اولین سالی بود که دایی مامان فوت کرده بود. زن دایی خانه ما مهمان بود. دایی و همسرش از آن عاشق های دهه چهل بودند؛ از آن ها که کل فامیل عکس های دو نفره شان را داشتند.
مامان از خاطرات دایی تعریف میکرد؛ حرفش که تمام شد زن دایی گفت انگار همه با هم صحنه های یه فیلم رو تماشا کردیم؛ هرچی فکر میکنم انگار هیچ وقت نبوده. باور نمیکنم چهل سال کنارش زندگی کرده باشم؛ شاید فقط خوابش رو دیدم همه ی این سال ها.