امروز زن عمو میگفت هرچی خاک اون مرحوم هست عمر شما باشه؛ فکر کردم دعا کرد ما هیچ وقت به هم نرسیم. نفرین کرد در لفافه؟
فقط حس کردم ماشین پرت شد. نمیدونستم چیکار کنم. با حجمی از ترس که گفتنش نتوانم پیاده شدم ببینم چی شده؛ خودم متوجه نبودم صدام رو بردم بالا ... همسر آقایی که با ایشون تصادف کردم گفت: خانوم از چادرت خجالت نمیکشی داد میزنی؟! راستش نمیدونستم وقتی میترسم باید به چادرم هم فکر کنم!
ناامیدی یه سرازیری لغزنده و همواره... دارم همه ی تلاشم رو میکنم که همه چراغ های جهانم باهم خاموش نشن.
خوابش رو دیدم. بیدار شدم رفتم بالای سرش مثل همیشه که خوابه صدای نفس کشیدن رو بشنوم آروم بشم.دیدم نیست. گفتم حتما رفته نماز بخونه...چشمم خورد به شمع های مشکی.