دیروز روز روانشناس بود به گمانم.
آخ از تو؛ یک آخ بلند از تو که در بدترین شرایط زهر زندگی را میگیری و قابل تحملش میکنی.
هنوز همانی که گفتم با طناب های نامرئی من را به زمین بستی.
گفتم دلم گرفته؛ بریم شمال یه روز...
صبح جمعه بود.ساعت 7 صبح. گفتم میرم نون بخرم.وقتی برگشتم زیرانداز و میوه و فلاسک پشت در بود. گفت صبحونه رو تو راه بخوریم؛ امروزم یه روزه دیگه...بریم شمال.
یه آهنگی از ستار بود که با هم زیاد گوش میدادیم. بعد دستش رو میگرفتم که بدونه با خودشم؛ ستار میخوند: این زندگی بدون تو ادامه هم داره مگه...
پناه می برم به خدا از جنون که چشم در چشمم ایستاده. پناه می برم به خدا از خودم... سعدی چقدر فراق رو درک میکنه؛ ای بی بصر من میروم؟ او میکشد قلاب را .
زرشک پلو با مرغ درست کردم. زرشک سرخ کردم خلال پسته و برنج مزعفر به زرشک اضافه کردم. خونه رو مرتب کردم. لیست خرید کامل کردم اما صدای شکستن استخوانهام رو هم دارم میشنوم. زندگی روزهای بد داره، روزهای خوب داره؛ هیچ غمی مادام العمر نیست و هیچ شادی ای...
مرگ شبیه به کرم ضدآفتاب عمل میکنه یا یک دیوار دفاعی.ما رو از آسیب حفظ کنه. از هر گزندی...شاید چون خودش بزرگترین آسیبه؟! نمیدونم.
منصوره گفت حرفایی که باهم میزنیم روی وبلاگت ننویس. آدمها در جمع انقدر عریان فکر نمیکنن.
قراره برم پیش روانکاو بگم آقای دکتر من با مامانم حرف میزنم و خانواده م نگرانم هستن. خطرناک نباشم یکوقت!
مریم میگه حالا که نیست ازش بت نساز.
قبلا که بود هم میگفت انقدر از خطاهاش دفاع نکن. چه کنم خوب؟ با غلطها و خطاهاش این آدم برای من خواستنی هست.
میگن بگو بود ولی به نظر من هست.