از مدیرم یه درس بزرگ گرفتم.
هیچ کس رو استثنا ندون.
روم نشد بهش بگم میدونم داری دروغ میگی.
چون آدم مهم و عزیزی هست.
ولی از خودم متنفر شدم.
فراق یار نه آن میکند که بتوان گفت...
یار میدونی چی؟ یعنی آدمی که براش حرف داری و برات حرف داره.
چای پشت چای، حرف پشت حرف... کی میدونه دارم از چی حرف میزنم.
دارم از مامانم میگم و درباره بابا، هنوز درست نمیدونم چی شده.
پوست کلفتم اما چقدر واقعا
انقدر که برای سنگ قبر شعر و عکس پیدا کنم...
حس میکنم یکی زنده زنده به جراحتی دردناک قفسه سینه م رو دریده و قلبم رو بیرون کشیده...
صبح یک روز بارونی و مه آلود که آدم نباید بره سرکار.
کنار پنجره خانه باید نشست و چای خورد...
زیر باران باید قدم زد.
دوستی که بهش میگی فکر کنم تب کردم و ده دقیقه بعد با همسرش و دو فرزندش و سوپ و غذا و قرص پشت در خونه ست چی میشه گفت برای تشکر؟
هانیه؛ صدات نگاهت همه ش تکه های حال خوب من هستن.
به روی خودم نمیارم و سعی میکنم هرچی از غم و خستگی و دلتنگی سهم این روزهام شده برای خودم نگه دارم و دیگران رو خاطرجمع نگه دارم که همه چیز خوبه.
ولی دوری خیلی سخته...
روزها رو نمیشمرم که طولانی نشه اما امیدوارم معنویات و دین من و پدر و مادرم رو به دیدار دوباره ای رهنمون کنه.
زهرا
تو انقدر این روزها و شبها کنارم بودی که شدی بخش از خونه و خونواده ی ما.
تو برای من یه لئون بودی در ورژن زنانه.
اگر دشنام فرمایی واگر نفرین دعا گویم
جواب تلخ می زیبد لب لعل شکرخا را
من یادم میاد دندون درد داشتم از درد من تا صبح نخوابید.
خیلی چیزها یادم میاد که نمیتونم دوستش نداشته باشم.
بدیهای خودم یادم میاد و صبوری و مهربونیش...تماس گرفت گفت بریم نهار بخوریم؟ من رو بخشید...گریه م گرفت. نداشتنش اصلا راحت نیست. خونه سعیدش رو کم داشت. دل خونه براش انقدر تنگ شده که ولوله افتاده به تن اجسام بی حرکت. دارم لحظه شماری میکنم برسه و بغلش کنم.
کاش این چند روز هم قهر نبودیم؛ حتی چند ساعت هم زیاده.