مدیر جدید تماس گرفت گفت منتظریم بیا.
کیفم رو برداشتم و رفتم...
سرسری خداحافظی کردم و فقط دویدم.
من رشد کردم و حواسم هست کاری نکنم که منجر به رنجم بشه.
مدیر جدید تماس گرفت گفت منتظریم بیا.
کیفم رو برداشتم و رفتم...
سرسری خداحافظی کردم و فقط دویدم.
من رشد کردم و حواسم هست کاری نکنم که منجر به رنجم بشه.
مدیرم گفت دوستت دارم بمون
گفتم به لفظ منم همه رو دوست دارم
گفت از کارت راضی ام بمون هرجا بری آسمون یه رنگه
گفتم برایند رفتارهای شما با من این احساس رضایت رو تایید نمیکنه.
بعد با خودم فکر کردم من چیکار به رنگ اسمون دارم...
هرچیزی که با فرکانس خودم و راه تازه و جریان تازه زندگیمهمخوانی نداره رو رها میکنم.
اشا
به خودم میگم طاقت بیار؛ دلتنگی شده ماهی و ماهی رسیده به دمش.
هضم کردن این بخش آخر خیلی سخت شده.
اما عادت میکنم بالاخره...
میخواستم بهش بگم چقدر دلم براش تنگ شده.
بعد یادم افتاد که گفته مثل شراب و سرکه باید جا بیفته و زمان بگذره.
به دلتنگیش عادت میکنم؛ به نبودنش.
آدمهای دنیای مدرن جای هیچی رو خالی نمیگذارن؛ بازاری و سری کاری رفتار میکنن.
من آدم این دنیا نبودم ولی یاد گرفتم با دلتنگی مچ بندازم و برنده بشم.
مریم
من چقدر حرف دارم با تو...
چقدر دوستت دارم.
چقدر رنجش
دنیا بدون تو غروب جمعه ست.