شبِ تکنولوژی

دراز کشیده بودم؛ چراغ اتاق خاموش بود. مامان پی ام داد فاطمه چای ریختم؛ میای؟
اومدم میگم مامان چرا صدا نزدی؟ فرمودن : اگر صدات میزدم میگفتی بیدارم کردی! ولی من که دیدم آنلاینی کلک! :))

این بار سیب سرخ دیدی با دقت نگاهش کن

صدای ماشین اصلاحش می اومد که رسیدم.گفتم صورتت من اصلاح کنم ؟
گفت دیر اومدی شیرین نشو ؛ دست به صورتم زدی نزدی ها.
میگه اما من که گوش نمیدم.
بابا برام مزه سیب میده؛ ازون سیب سرخ ها که شبیه شب می مونه و روش پر از نقطه هایی مثل ستاره های زرد هست. هر وقت دیر میرسم خونه دمغ میشه یه اخم نازی میکنه یه جوری که دلم میخواد براش بخونم: به اخمت خستگی درمیرود لبخند لازم نیست/کنار سینی چای تو اصلا قند لازم نیست.

جسورِ خودمی

کلمه هات هواست.
من با هوای تو نفس میکشم.
سلام میکنی سه هفته هوای خوب دارم؛ مثل هوای هفته اول فروردین تهران.

فروشنده

عشق یعنی من انتخاب میکنم چه کسی ویرانم کند.
آرتور میلر

آن جا جز آنکه دل بسپارند چاره نیست*

گفت هر جا راه افتادی چهل منزل جلو برو بی اینکه به پشت سرت نگاه کنی؛ برکت قدمهات رو زائل نکن با میل به هر لحظه تماشا.

تماشا پاداش منزل چهل و یکم هست؛ چشمات رو سیراب کنی پاها یاری نمیکنن.  آدمیزاد یه سرزمینه؛ حالا تو فکر کن تو این سرزمین هر پاره علم استقلال بردارن. چه رنجی بشه برای قلب ....گفت قلبت رو رنج نده با خودت یکپارچه باش.قلبتو با عقلت یکی کن نگذار جنگ داخلی راه بیفته. گفت عشق جنگ داخلی همه آدمهاست. جنگی که صداش بلند و به پشت مرزها هم میرسه. گفت قلب یاغی میشه ؛ فاضل زانوی ادب میزنه در پیشگاه عقل تا سرباز سرکش سرزمین جسم در وطن مجازات بشه؛ نه پشت مرزها. گفت قلبتو دست محرم بسپر برای مداوا به بهانه ی مجازات.

یه جوری خوشحال باش انگار دکتری قبول شدی

دیروز عصر یک داستان تازه نوشتم ولی عالیجناب همینگوی میفرمایند داستان خوب از تعداد زیاد کاغذهای مچاله شده به دست میاد. دیشب به مامان میگم بیا برقصیم مامان میگه یه جوری خوشحالی انگار دکتری قبول شدی!
من دامن هم میخرم مامانم میگه اندازه دکتری خوشحالی. دارم فکر میکنم چقدر بی سوادی من داره خراش میده روح مامان رو! :))

بریدن

خانواده هنوز فکر میکنن من فاطمه کوچولوی ۵ ساله ام که موهاشو خرگوشی می بستن و سارافون سفید صورتی می پوشوندن که بره مهدکودک؛ لذا هر سال تعدادی عروسک هدیه میگیرم. خوب البته امسال جرئت کردم هدایا رو هدیه دادم به صورت یکجا و الان حس میکنم دل کندن چقدر آدم را سبک میکند. دل کندن یه لذته؛ و دل بستن...رنج دوست داشتنی مت انسانهاست.

no smoking

نشسته بودیم در کافه رستوران ضلع جنوبی خانه هنرمندان.باریستاچی اومد گفت خانوم اینجا no smoking هست.اگر قصد دارید سیگار بکشید تشریف بیارید بالا. گفتم آخه به من با چادر میاد که سیگار بکشم؟ جناب باریستاچی فرمودن: ما به عقاید مختلف احترام میگذاریم و قضاوتی درباره شما نداریم. از وقتی برگشتم دارم فکر میکنم اگر روزی سیگاری بشم تحت تاثیر احترام و آزادی هست که در همین یک جمله ی باریستا بود.

به عشق در یک نگاه اعتقاد داری؟

ساعت ۷ شب حوالی بلوار کشاورز یه خانومی رو پشت چراغ قرمز دیدم که دست راستش روی فرمون ماشین بود دست چپش سیگار بود. رژ لب مسی زده بود و لاک نقره ای. به نظرم پکیج کاملی بود برای عشق در یک نگاه حداقل با معیارهای زیبایی شناسی من ولی متاسفانه پسر نیستم و فرصت این عشق اغواکننده بعد از چراغ قرمز از دست رفت.

جرم یا بیماری

تازه از همسرش جدا شده بود.گفت هیچی اندازه این سخت نیست که عاشق یه آدم بیشعور شده باشی! گفتم بیشعوری بیماری هست؛ قابل درمانه.

گفت خطای منم همین بود که فکر میکردم میشه درمانش کرد ولی لاعلاج بود.