موهاش رو تازه رنگ کرده بود. بولند دوست داشت ولی گفتم هر رنگی کنی منم همون رنگی میکنم.شکلاتی کرد. گفت باور کن بولند میکردم انقدر سنم رو کم نمیکرد.چقدر خندیدیم. منم راضی شدم به بلوطی و داستان ختم به خیر شد.
فکر میکردم وقتی عزیزترین آدم زندگیت رو میگذاری چند متر زیر زمین و روی بدن نازنینش رو با خاک می پوشونی دیگه هیچی سخت نیست...چون سخت ترین لحظه ی زندگی رو طی کردی.
اما حالا همه چیز سخته چون به شدت خسته ام.
هنوز قَسَم راستِ من به جان شماست و خوب من بی شما نمیتونم زنده باشم. پس همین که من زنده ام یعنی هنوز جان داری و قسم راست منی.