۱۰۲ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

نمایش خانگی

میگم چقدر تنگه لباسهات! اکران عمومی عضله ست؟
میگه اون موقع که با لباس گشاد خودمو کاور میکردم اضافه وزن داشتم روزی سه ساعت هم باشگاه نمیرفتم.
الان چرا باید محصول سخت ورزش کردن رو پنهان کنم؟! قانع که نمیشم فقط قناعت میکنم به همین یک لیوان که چشمه زلال افکار منورش را چشیدم.

Danger

داشتم بخش های مانده اش را بدرقه میگردم.شیارهای روحم را پاک میکردم. زخم ها در دوری اغلب التیام یافته بود. حالم؟ سبکی آرامش بخشی بود؛ برگشته بودم به جهانی که زیر پایم زمین بود و دیگر سرم میان ابرها نبود. برگشته بودم به صحنه ای از فیلم امیلی پولن که زن صاحب بار از عشق و افتادن از اسب و کوتاه شدن پاهایش میگوید.من از اسبم افتاده بودم و دوره نقاهت را گذرانده بودم و می فهمیدم دوست داشتن یک نفر چقدر خطرناک است. من دیگر خطر نمیکردم.

نشستم به تماشای رفتنت

گفتم دلم براش تنگ شده
گفت دلتنگی درست برای همین روزاست که رفته.
گفت دلتنگی بخشی از رفتنه .

حال همه ما خوب است اما تو باور نکن*

داستان کوتاهی از علیرضا محمودی ایرانمهر برایم فرستاد که اینطور یادم هست؛ مردی زنی را در آغوش گرفته و زن از تنهاییش میگوید. مرد چه میکند؟ میگوید یکی از همین مردهایی که با آنها رابطه داری را انتخاب کن تا باهم زندگی کنید. زنی از تنهایی گفته بود و مرد در نزدیکترین فاصله زن را حواله داده بود به دوردستی بعید. زن نمرده بود از درد. مرد نگفته بود می ماند و اصلا قرار به ماندن نبوده. ما داریم در زمانه ی رژ  ۲۴ ساعته و ریمل ضد آب زندگی میکنیم. زنها همه وجودشان را هم که به اشک ترجمه کنند باز سرحال و سرپا می مانند؛ نه که خواسته باشم بگویم چه مردهای بدی! ما مردمِ زمانه ای هستیم که هیچ آینه ی منصفی برای دیدن خودمان پیدا نمیکنیم.
*عنوان از سید علی صالحی

آزادی انتخاب هم شکنجه ی کمی نیست

حرف تو را جایی نمیشود برد! روانشناس ها هم که  آدم های بی طرفی هستند گوش میدهند و آخرش میگویند ببین عزیزم انتخاب خودت بوده و باید تبعاتش را بپذیری!  حرفهایم مال خودِ توست؛ تصمیمت برای نشنیدن و ندیدن من یک تنبیه سخت است. شبیه مشق هایی که حتی با شب بیداری هم تمام نمیشود و من هر روز صبح فکر میکنم یک شب تصمیمم را برای ترک تحصیل میگیرم و با آرامش میخوابم.

رویت یک طلبکار در آینه

گفت ما جایی زندگی میکنیم که آدمها حرف و عملشون یه خروار فاصله داره.
بعد دیگه نه نگاه کرد نه حرفی زد رفت جلوی تلویزیون روی کاناپه لم داد و خوابش برد.
من خجالت کشیدم؛ خیلی جاها مهربونی سابق رو با آدمها ندارم. خستگی کلافگی گیجی... گاهی از خودم تعجب میکنم؛ به خودم میگم کِی انقدر بد شدی فاطمه؟ دیدی آدم از یه جایی ناراحته اما مجال بروز نداره؟ به جاش یه جای دیگه بروز میده؟ فکر میکنم به خودم بدهکارم.

به گوش او برسانید رهسپار خودم*

گفت فاطمه یادته اسفند میگفتی : قبلا که چند رور یکبار منو می دیدی بغلم میکردی اما الان که هر روز منو می بینی جواب سلامم رو با سر تکون دادن میدی. گفتی بعضی ها فقط بلدن وقت دوری باهم خوب باشن.
گفت خودت اینجوری نباش.
*عنوان از احسان افشاری

به همین یک هنر مزین باش

و جز اینم هنری نیست

که آشیان تو باشم.

احمد شاملو

بانیِ رانی

من روضه رضوان و کل خشکی های زمین را به یک رانی خنک انبه فروختم.  دارم فکر میکنم قرار بود به آب معدنی بفروشم تازه گرون حساب کردم! رانی ، سیب بود برای من. گاز زدم و الان صدای من را از زمین میشنوید؛ البته اگر بشود با کلمه تولید صدا کرد.

من همانم که به یک اخم تو هم دلشادم*

هفته هفدهم بارداری؛

تو از این هفته میتونی اخم کنی. هیچ وقت از اخم کردن هیچ کس این همه خوشحال نبودم. خوشحالتر از من مادرت هست که با چشمهاش داره برای تو غزل میگه.