داستان کوتاهی از علیرضا محمودی ایرانمهر برایم فرستاد که اینطور یادم هست؛ مردی زنی را در آغوش گرفته و زن از تنهاییش میگوید. مرد چه میکند؟ میگوید یکی از همین مردهایی که با آنها رابطه داری را انتخاب کن تا باهم زندگی کنید. زنی از تنهایی گفته بود و مرد در نزدیکترین فاصله زن را حواله داده بود به دوردستی بعید. زن نمرده بود از درد. مرد نگفته بود می ماند و اصلا قرار به ماندن نبوده. ما داریم در زمانه ی رژ ۲۴ ساعته و ریمل ضد آب زندگی میکنیم. زنها همه وجودشان را هم که به اشک ترجمه کنند باز سرحال و سرپا می مانند؛ نه که خواسته باشم بگویم چه مردهای بدی! ما مردمِ زمانه ای هستیم که هیچ آینه ی منصفی برای دیدن خودمان پیدا نمیکنیم.
*عنوان از سید علی صالحی