خودیاری

برام دعا کردی امسال با خودم در صلح باشم و پشت تلاطم هایی که فقط من و شما خبر داریم بالاخره به آرامش برسم.

 تلاش میکنم برای اجابت دعات.

ناسزا

گفت دلت برای من تنگ نمیشه؟

گفتم کار منظم نداشته باشم چرا.ولی وقت کار یا درس یا هر تلاش انفرادی دیگه ای نه واقعا. زندگی در جریانه و وقتم ارزش داره. فکر کن یه روز تو دنیای زنده ها رو ترک میکردی؛ قطعا غصه میخوردم اما بعد از چند ماه برمیگشتم به زندگی.

گفت الان برگشتی به زندگی؟ گفتم آره ولی گاهی کابوس می بینم مثل حالا که داری تلاش میکنی بگی زنده ای.

خائن وطن فروش

فرضیات مساله:

استقرای اول:آدم هایی که دوستشون داریم وطن ما هستند.

استقرای دوم: رو دخترم اسمتو میذارم، حتی زنم هم عاشقت میشه!

حکم و استنتاج مساله= عنوانِ پست

طلب شجاعت و صراحت برای همه دروغگوهای ترسو

قرار کاری در رستوران و کافی شاپ‌ پاساژ ایکس نمیذارم؛ مگر اینکه کل افراد قرار باشه برن و فضا دو نفره نباشه. شاید اصلا رفتار عجیب و غیر حرفه ای نباشه. برای من کار منفک از صمیمیت هست.واضح نتونستم بگم و به جاش چندتا دروغ گفتم که قطع همکاری کنم. البته که باید صادقانه تر رفتار میکردم و با توضیح واقعیت ترکشون میکردم.


فانه غیر منقوص ما اعطیت *

دعای ماه رجب یک سری کلیدواژه عاشفانه داره و از جمله مواردی هست که سبب میشه هنوز از این سیستم پرستش ناامید نشم.

رابطه یار و دیر رسیدن

تمام مدت در جاده یار یار امید حاجیلی گوش می دادیم.
من گوش میدادم خوابم نبره بچه ها گوش میدادن برقصن.
از آینه صندلی عقب نگاه میکردم. شوق بچه ها فضا رو پر از زندگی کرده بود.

گویم از اینها همه عشقِ فلانی مرا*

بداخلاقیهات برام معنی دار شدن و من بالاخره تونستم درکت کنم و دوستت داشته باشم.
نه که ازین جا به بعد آسون شده باشه؛ بازم سختی هست سوء تفاهم و خودخواهی و درک نشدن و دلخوری هست اما این مدت اخیر هر وقت از عصبانیت رفتم قدم زدم یا از شدت استیصال گریه کردم بعدش از خودم پرسیدم هنوز دوستت دارم؟ و جوابم قاطعانه مثبت بود.

رضای ما

خیلی چیزها در ۲۶ سالگیم اهمیتش رو از دست داد
شما اما هنوزم مهمی.

مجازات های دلپذیر

ساعت چند بود؟ حوالی یک. وحرف میزدیم که در جاده خوابم نبرد تا برسیم خانه.
یک جایی گفت بهمن محصص میگه من به نقاشی کردن محکومم.
به تک و توک ماشین هایی نگاه میکردند که رد میشدند. گفتم کاش منم به نوشتن محکوم بودم.

سخت پاک میشوی چون چسبیده بودی

دلتنگی مثلِ پاک کردن جای چسب ، سخته.

اما بالاخره کمرنگ میشه؛ پاک میشه.