مثل باران بهاری که نمیپرسد کِی
بی خبر در بزن و سرزده از راه برس
حسین منزوی
بی خبر در بزن و سرزده از راه برس
حسین منزوی
روحم سرماخورده.
در و پنجره ها رو می بندم دلم گرم بشه
تو پشت در نمون؛ رسیدی برگرد خونه.
دکتر از سفر برگشته و تازه سال نو مبارکی و این حرفها
که بچه بنشین سر درست.
و من حرف درس که بشود طفل گریزپا که نه؛ دو بال دارم و فراری ام :)
چند روز و شب است در فکر توام و چون میدانم پریشانی حرفی نزدم. دلتنگی و پریشانی داشت در دیگی که سَرِ من بود باهم قل میزد.سحر دیدم پیامت را...و حالا پریشان ترم. چرا خوب نیستی خانومِ عزیزِ ما و چرا شبهات به بی خوابی میگذرد؟!