کهکشان

امروز ساعت ۷ صبح یکی زنگ زد و گفت بسته دارید. یک سبد گل صورتی بغل کردنی بود با ربانی به همین رنگ...پیام داد خواستم بگم کنارتم و مراقبت هستم همیشه؛ حالا برو دوباره بخواب.

دیوونه ی مهربونیهای مریمم؛ آغوشش برای من حکم نقشه ی گنج را دارد.

اندازه های جدیدم

امروز، روز سختی بود اما نه برای منی که پدر و مادرم را در خاک کاشتم تا جوانه بزنند. نمردم و اهمیت ندادم و ادامه دادم به زنده بودن.

من آدم سرسخت و دل نازکی شدم که نیاز به مراقب بیشتری از جانب خودم دارم.

میزنم خود را به آتش بی دریغ*

پاکت مدارک را که آورد؛ محتویاتش را چک نکردم. خوش بین نیستم به ادمها اما خوش بینی ام را به چند نفر باید حفظ کنم. جهان به نور زنده ست؛ به کورسویی نور.به امید شاید و به ایمان قطعا

هرجا هستی خوش باشی رفیق

اهن پاره که دوست داشتنی نیست اما همراهی الفت می آورد؛ انس که بگیری دلتنگ میشوی و من به ماشینم انس گرفتم. چون ۹۶ هزار کیلومتر با من راه رفته. محرم بوده و رفیق و خوب با اینهمه میخواهم نارفیقی کنم و بسپرمش دست یک غریبه.

یک پلاک جدید رویش نصب میکنند و من دیگر پیدایش نخواهم کرد.

بالاخره جرئت کردم

من یک والد سرزنشگر درونی فعال دارم که همیشه درصحنه ست و صدایش در سرم می پیچد. ولی همان والد خشن و کمال طلب هر روز صبح به من یادآوری میکند خودت را بابت شجاعت رهاکردن یک شغل آزاردهنده دوست بدار.

سیب سرخ درخت ممنوعه

چیزهای ممنوعه را با از دست دادن تو فهمیدم. 

یادگرفتم عشق بی تو هم میتواند وجود داشته باشد و این باشکوه ترین خواب ترسناکی بود که در بیداری دیدم.

دردش را کشیدی؛ پس عبور کن

ستایش آهنگ چاوشی را پشت سر هم پلی میکند؛ کجا بودی شبایی که غمها میکشتنم بی تو...

بعد اندکی یاد خودم می افتم و قانونی که بهش رسیدم: برای آدم هایی که غیبت غیرموجه داشتند خودت را به هیچ زحمتی ننداز( یا نینداز! ).

هرچه که هست با نبودن ها دیگر مشکلی ندارم؛ یادم هست یک شبی به امید میگفتم آدمها جای خالی رو بلدن پر کنن. احساس ناامنی دادن به ادمها با این پیش فرض که نسبت به حضورمون قدرشناس تر میشن شیوه عقلانی نیست.

آتشی که نمی میرد اما خاکستر میکند

دیروز داشتم به ترمه میگفتم لجبازی یعنی با رفتارت نشون بدی بدبودن تو به من حق میده بد باشم. گفت مگه واقعا حق ما نیست با آدمها مثل خودشون باشیم؟ گفتم ترمه هیچ بهشتی پشت لجبازی و مقابله به مثل نیست. بهتره آدمها رو رها کنیم و وقت نذاریم برای انتقام؛ درباره عزیزترها هم که باز چرا لجبازی وقتی با محبت و لطف هم میشه تنبیه کرد! 

اول آذر

اول آذر تولد باباست. بارون میاد و برگهای زرد روی آسفالت ریخته و تصویر شهر زیبا شده. زیبایی ش کامل نیست برای من؛ هنوز جای بابا خالیه‌.

دیروز در تحلیلی میخوندم یوسف در عشق زلیخا زندانی بود؛ براش شیرین نبود و خدا نجاتش داد. خیلی جاها در زندگی به نجات نیاز داریم چون اونچه که از بیرون حسن هست ما درونشیم و اسباب آزارمون شده فقط چون با عرف اجتماعی سازگاره دیده نمیشه.

سکوت بره ها

تامین دلیل قضایی؛ سینی کف ماشین، قندیل غار علیصدر و توتون مراکشی بخشی از عباراتی بود که در پانتومیم بازی کردیم. ما هیچ وقت خونه مافیا بازی نمیکنیم؛ احساس بدی بهم میده این بازی گرچه بسیار شبیه به زندگی هست.