یه اکانت توییتر ساختم هفته ی پیش که هرچی اینجا برای نوشتنش معذبم اونجا می نویسم. آزادی عمل و امنیتش کمی وسوسه کننده ست. این دو روز که بیان بازی درآورده بود و باز نمیشد همه چیز رو اونجا مینوشتم و حس خوشایندی بود.
یه اکانت توییتر ساختم هفته ی پیش که هرچی اینجا برای نوشتنش معذبم اونجا می نویسم. آزادی عمل و امنیتش کمی وسوسه کننده ست. این دو روز که بیان بازی درآورده بود و باز نمیشد همه چیز رو اونجا مینوشتم و حس خوشایندی بود.
گفت مگه یادت نیست؟ سریال پایتخت ۳
گفتم نه.
گفت مگه میشه کسی پایتخت ندیده باشه؟
گفتم شخصیت ها رو میشناسم اما من هرسال از صبح سوم عید سرکار بودم؛ حتی اگر جمعه بود و شبها به قدری خسته میرسیدم که فقط میخواستم بخوابم.
سپهر رفته دوش بگیرد و صدای آب از حمام می آید.
سکوت خانه شکسته با حضورش و با سکوتش حتی و این زیباترین شکستنی ست که دیده ام.
چهار یا پنج ساله بودم. صبح بابا من را تا دم در مهدکودک رساند.در ماشین را باز کردم از جوی پریدم و دست تکان دادم و رفتم مهدکودک. عصر که تعطیل شدیم اما دنبالم نیامد. همه بچه هارفتند و من ماندم با سوپروایزر زبان مهد که بخاطر من مانده بود. بابا وقتی آمد که اسم آسمانِ آنوقت، غروب بود. از خانوم منصوری عذرخواهی کرد و باهم سوار ماشین شدیم و تا خانه حرف نزدم. بعد فکر کردم مامان بابا خیلی هم من را دوست ندارند وگرنه چرا باید فراموشم کنند و من را یادشان برود ؟!
هربار یک آدم نزدیک به من یک موضوع بدیهی را فراموش میکند درونم غوغا میشود و زمان به کندی ساعت های انتظار آن روز خردسالی میگذرد.
داشت از دور می آمد که دیدمش. به دلم ننشست. اما فرصت دادم؛ نشست به حرف زدن و از خودم پرسیدم میتواند مردی باشد که یک عمر دوستش داشته باشم؟ جواب منفی بود.
وقتی ادبیات حرف زدن یک نفر احساس نامطبوعی به تو میدهد این یعنی راه درازی ست تا دوست داشتن...
بزرگتر شدم.
یک وقتی حضور در جلسه ی مصاحبه ی شغلی برای من اضطراب زیادی داشت اما حالا فقط یک جلسه هست؛ همین.
خدایا
من میدونم نگاهت رو از ما برنداشتی
اما میشه حرارت و گرمای نگاهت باز هم بر ما بتابه؟
در عین بی نیازی از همه ی دیگران؛ سخت محتاج نگاه رضایتت هستیم.
علاقمند شما؛ بنده
مامان دستهام رو لمس کن که بدونم هستی و قوت قلب بگیرم
ناآرومم
و تو از تمام جهان، آرامشِ منی.
آقارضا
آخ که چقدر جات خالیه
و من همیشه به امید دیدارت سرخوش و دلخوشم.
خیلی دوستتون دارم.