بعضی حرف ها، یک بار گفتنش هم زیاده.
حتی یکبار
در معیت فرشید رفتم دفتر وکیل محترم پرونده.
از دفتر که اومدیم بیرون اومدم سوار ماشینم شدم و به عبور فرشید از خیابان نگاه میکردم. یک سال و نیم گذشته اما این خاطره هنوز در ذهنم تازه هست : بیست روز بود نیمه جان روی تخت I.C.U بودم و همه رو از پشت شیشه می دیدم. فرشید گان و لباس و کلاه پوشید وارد شد و کنار تختم ایستاد و بغلم کرد. حتما میدونست بغل کردن بیمار کرونایی خطرناکه اما بغلم کرد گفت فاطمه خونه ی تو هستم تا بیای؛ خونه م نمیرم تا برگردی. اشکش ریخت روی صورتم.زیر ونتیلاتور بودم و دستهام دیگه حرکت نداشت و با مرگ همبستر بودم. این رو از رفتار دکتر می فهمیدم. فرشید حتی اون روزها دور نرفت و کنارم موند. اون لحظه رو اون آغوش رو و خطرکردنش رو هرگز نمیتونم جبران کنم. یک عمر بدهکارشم.
امید گفت: ازدواج یعنی از یکی بخوای مهربونت بشه و تو بهش بگی میخوام مهربونت بشم.
میخواستم بگم ازدواج بین ما بی معنی هست ولی بیا مهربونم باش؛ مهربونِ من هم باش. چرا میگفتم وقتی نامهربونیش هم خریدار داره.
گفت فاطمه مکالمه من و تو رو هرکس بشنوه فکر میکنه دیوونه ایم. یادم اومد کنارش دیوونگی رو هم دوست دارم.
گفتم: دلم گرفت ازم عذرخواهی کن دلم نمیخواد حتی ساعتی با دلخوری از شما بگذره.
گفت: باشه عذرخواهی میکنم اما سوال بود. جواب بده.
جواب دادم. یادش آوردم چقدر من رو کم داره و چقدر کم دارمش. اخر مکالمه میخواستم بپرسم کِی میای بغلم کنی؟ نپرسیدم. ولی باید بیاد. چای با هل و دارچین و بهارنارنج و گلاب دم میکنم که برسه. میرسه؟ مگه میشه نرسه؛ امیدمه. ناامید نمیشه.
دو ساعت دو تایی با امید پشت تلفن گریه کردیم.
آخرش گفتم مراقب خودت باش امید؛
جواب داد: منم دوستت دارم فاطمه.
دیشب خواسته از پشت میزش بلند بشه که قلبش گرفته و افتاده زمین. بعدش چه شد؟ بعدی وجود نداشت. امروز رفتیم به خاک سپردیمش و به همین سادگی یکی از عزیزترین دوستانم دیگر جسم مادی ندارد. احساس میکنم بدنم حجم وسیعی از دلتنگی را در خودش جا داده و پوستم برای زندانی کردن این حجم دلتنگی نازک است. چیزی گلویم را زخم کرده؛ چیزی از جنس نبودنش...
این تو را کم دارم فقط دلتنگی نیست؛ لنگ بودن است. انگار پیچ آخر گم شود یا مهره اش نباشد و لق بزند. همینقدر ملموس و واقعی؛ همین قدر شاعرانه.
روح داوود فقط در یک سنگ مرمر وجود داشت و میکل به روح، تجلی بخشید و این مترادف با نگاه مجسمه ساز بود که آفرینش رو نوعی خداگونگی در هنر می پنداشت.
سپهر سردیس داوود رو گذاشته روی کنسول و هربار که می بینمش برای خودم دعا میکنم داشتن یا نداشتن روح و جوهره رو در دیگران درست تشخیص بدم.
دی ماه افسردگی فصلی میاد سراغم؛ غم هست و غم نیست.
امسال یه پناهگاه جدید پیدا کردم؛ ورزش.
هر روز یک ساعت دویدن و یک ساعت جست و خیز کردن مرزهای جهانم رو جابه جا میکنه. دنیا بزرگتر از غمها میشه.