من چرا این همه نشانه خطرناک نادیده گرفتم؟!
اینکه آدمی حریم خصوصی نداره
بزدل ( ترسو نه! ) بودن را به احتیاط ربط می دهد.
همین دوتا کافی بود... چرا نادیده گرفتم!
من چرا این همه نشانه خطرناک نادیده گرفتم؟!
اینکه آدمی حریم خصوصی نداره
بزدل ( ترسو نه! ) بودن را به احتیاط ربط می دهد.
همین دوتا کافی بود... چرا نادیده گرفتم!
خیلی وقت پیش جلسه مشاوره آنلاین داشتیم.
یک جایی به بعد فقط صدای گریه های او بود و خنده های عصبی من!
جلسه بعد مشاورمون به من گفت حتی شنیدن صدای گریه یه مرد تکان دهنده و دلخراش هست؛ گفتم بهتره به ماجرا هندی نگاه نکنیم.آبی که با تعرق دفع نشده، با گریه دفع شده.
هیچ وقت خودم رو انقدر بی رحم ندیده بودم، هیچ وقت انقدر درد نکشیده بودم...چرا چرا الان که خوب فکر میکنم روزی که در یخچال سردخونه رو باز کردن و گفتن این مادر شماست؛ اون روز هم درد تا مغز استخوانم پیچیده بود و به گریه های بقیه در دلم خندیده بودم. شاید چون فکر میکردم احمقن که مرگ مامان باور کردن، مامان انقدر قوی بود که خودش را از چنگ مرگ نجات بدهد.
تلفن رو برداشت و گفت خانوم میشه خودتون معرفی کنید؟ گفتم من ... نفسم برگشت در سینه ام و شبیه کودکی که از تالار آینه دنبال راه فرار باشد پی امیدی میگشتم که آن دم را باز پس دهد، داشتم خفه میشدم.
مکالمه تمام شد و نزدیک بامداد باز موبایلم زنگ خورد. جواب ندادم. پیام داد که شما به من معرفی شدین حالا میشه جواب بدین؟
چه جوابی باید می دادم؟ چرا انقدر دیر معرفی شدم؟ این ساعتهایی که در سکوت گذشته بود من چه کسی بودم؟
شبیه میدان جنگ بود؛ جنگی که فقط یکی از ما دو نفر را به زندگی می بخشید و انتخاب من, زنده ماندن تو بود.
پر از زخم بودم اما تو را به سلامت رساندم.
من قربانی نشدم؛ فقط انتخاب کردم تا آخرین دقیقه ها دوستت داشته باشم.
امید سر شام یکدفعه شروع کرد این غزل سعدی رو خوندن...رسید به اونجا که : گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من...اشکهام چکید توی بشقاب غذام. زهرا گفت: بسه آقا امید! نخونید؛ قاتل های نجیب سلاحشون شعرِ.
گفت: فاطمه تو را خدا نبش قبر نکن!
گفتم: چرا نگم؟ چرا سخته بشنوی؟ توی این قبری که میگی رهاش کنم برم من خوابیدم!
تو رو خواب دیدم.
از خوابت پریدم دیدم هنوز هستی و برام نامه نوشتی: نرگسها منتظرن، بیاین خونه.
احساس میکنم برگشتم به سال ها پیش؛ پر از نشاط و سرزندگی ام.
پر از احساس و امید
خوب نگاهش کردم چون دیگه هرگز نمیخواستم ببینمش.
بی اینکه ببوسمش گذاشتمش کنار.
امشب یکی از تلخ ترین گفتگوهایمان بود؛ بار قبل که این همه از هم صحبتی اش تلخکام شدم دی ماه شش سال پیش بود. الان اما مامان نیست مرهم بگذارد و زهر نیشش تا مغز استخوانم را سوزانده.
دو هفته پیش بهش زل زده بودم و فکر میکردم عجب ... بودم که میتوانستم دوستش داشته باشم یا دلتنگش بشوم. جای ... هرچه مینوشتم حق مطلب را ادا نمیکرد.
خوشحالم که روزهای جذابیتش برای من تمام شده؛ این بزرگترین و عمیق ترین شادی من است.