زینب
تو هنوزم جزو قشنگی های جهان منی.
آخرین روز مهر اینطور گذشت:
داشتم از داشتنت لذت می بردم.
خودم رو پهن کرده بودم روی صندلی و داشتم به تو گوش میکردم:
صدات در اتاق می رقصید.
سر یخچال انار دیدم و دو ساعته اشکم بند نمیاد.
یادته یه انار بردی با مامان بخوری یه انار شکستی باهم خوردیم؟
چقدر خوشبخت بودم و حواسم نبود.
الان دارم حواسمو به هزارجا پرت میکنم یادم بره خوشبخت نیستم.
خیلی جات خالیه؛ خیلی.
خدایا
به سکوت این روزها نسوزیم...
کمک کن عافیت طلبی ما رو هل نده سمت خسرالدنیا و الاخره
خدایا دلت به رحم نمیاد از زخمهایی که ما به دلهامون میزنیم؟ یه آخ بگو بذار بدونیم میشنوی صدای زخمهای ما رو ...
خوابش رو دیدم؛ سالهاست خوابش رو می بینم...
ولی قاطعانه تصمیم گرفتم در زندگی روزمره م نباشه
به امید روزی که توی خواب دستهام نلرزه از دیدنش، از شنیدن صداش و از فاطمه گفتنش....
دیروز از پل هوایی رفتم طرف دیگه اتوبان مانتوم رو از خشکشویی بگیرم. داشتم فکر میکردم به حرف منصوره؛ به شبی که رستوران ایتالیایی خانه هنرمندان طلبکار نشسته بودم روبه روش در حالیکه منگ و بدحال بودم. منصوره گفت فاطمه زندگی یه بلیت شانسِ حتی در بدترین روزهاش؛ گفت بخاطر هیچ آدمی نمیر، حتی برای خودت. تا بلیتت جا داره زندگی کن.
امروز
امشب
آخرین تصویرم از تو بود...
باور کنی یا نه آخرین قابم از تو رو در ذهنم ثبت کردم.
و تمام
با آرامش، در صلح و خسته و ناامید
زیباترین بخش داستانم باتو همین "ناامیدی" بود.