۲۳ آذر

نه من زینب بودم نه آنجا مجلس یزید بود در شام ولی بلند شدم به اعاده ی حیثیت در دادگاهی که همه چیز بوی دروغ می داد. از در که آمدم بیرون سعید و فرشید و مریم و دخترعموهای مامان و عموی مامان و دوست پدربزرگ همه ایستاده بودند با لبخند و دلشوره نگاهم میکردند. جای مامان بابا و امید عجیب خالی بود. مرگ گاهی عزیزان ما را زنده زنده در کام میکشد.

بهانه ی یک شروع

یک از خدا باخبری کتابِ "منِ او" را معرفی کرده بود که بخوانم. کرمانشاه آن سال زلزله بدی آمده بود. آرتیمی قلبی بابا باعث شده بود در بخش قلب بستری شود و من مانده بودم کنارش و کتاب را میخواندم. بعد از این کتاب _نمیدانم چه شد_سراغ یادگیری زبان فرانسه رفتم. هرگز فکرش را هم نمیکردم سالها بعد قدردان حال آن روزهایم باشم‌ ولی هستم.

 

نقض قانون هم ارزی

بجز سکه های طلا که حدود ۸۰۰ تا ۹۰۰ صوت است و کارگاهی تولید میشود و به نام سکه یک گرمی پارسیان شهرت دارد شکلی دیگر از سکه های یک گرمی هست که مثل سکه بهارآزادی و نیم سکه و ریع سکه بانک مرکزی ضرب میکند و مثل پول های رایج شماره سریال دارد و ارزش ریالی آن هم بیش از دوبرابر سکه گرمی کارگاهی ست. اینها را گفتم به چی برسم؟ ظاهرهای مشترک هرگز نشان نمیدهد هیچ دو مشابهی هم ارز با یکدیگرند.

جای دستهاش بوسیدنی ست

محافظ گلس صفحه ی گوشی از چندجا شکسته.گوشی دست تبسم بوده که شکسته و من این آثار شکستگی را دوست دارم. راستش اگر دیوانگی تلقی نمیشد روزی چندبار این اثر منحصر به فرد دستان کوچکش را می بوسیدم‌.

زندگی چیز دیگری ست*

بهم میگفت فاطمه زندگی وبلاگ و اینستا و حرف ها و عکس های قشنگ نیست. محکم باش و حقتو بگیر.

یه تهران تا کرج از این گفت که آدم باید محکم باشه. محکم بودن سخته اما نه وقتی دوستانت انقدر امن و همیشگی هستن.

گوش آویز

آب، فقط برای تشنه گواراست.

برای سایرین چیزی جز آب نیست.

حق همگانی

هربار ازش دلخور میشم فکر میکنم مگه ما چقدر فرصت کنار هم بودن داریم که حالا از یک جایی ش هم خواسته باشم برنجم. بعد به خودم نهیب میزنم فاطمه لحظه ها با پلک زدنی تمام میشوند. دیشب ازش دلخور بودم؛ سر یک چیز ساده که نقطه ی انباشت کلی دلخوری بود که ازش حرف نزده بودم.گفت حرف بزنیم حل بشه؟ گفتم نه. قاطع هم گفتم اما دلم ریخت که نکنه ناراحت شده.تماس گرفتم.جواب نداد. آدمهای دیگر هم حق دارند مثل ما دلخور بشن...

سپرسازی مهتاب

یک دنده عقب نابه جا گرفته بودم که سپر ماشین را شکاف داده بود. نمیخواستم با جوش پلاستیک سر و ته قضیه را هم بیاورم. بابا گفت سپر بخر و درستش کن؛ تنها هم برو. گفتم چشم. سپر و پفکی و سایر ادوات را خریدم و دادم به سپرسازی مهتاب. عصر که ماشین را سالم تحویل گرفتم و بابا دید گفت: هیچ وقت نگذار چشمت به جای زخم عادت کنه. حالا زخم روی سپر ماشین باشه یا هرجای زندگیت.

رفاقت بلد باشیم

فرشید برای من و سپهر باباست، برای مریم و پرستو و پرهام هم به نوعی دیگر باباست. اما جنس پدری اش برای ستایش چیز دیگری ست. اما در نهایت نقطه مشترک این رابطه ها رفاقتی ست که در آن هست و رفیق بودن کار دشوار و پیچیده ای ست به رغم ظاهر سهل آن.

شادی های بی دوام

دوست داشتم خونه دار بشم، از ۱۸ سالگی رویاش رو داشتم و حالا که محقق شده( گرچه دو سال پیش هم اینچنین شد دوباره) نمیدونم چرا به قدری که فکر میکردم شادی ش دوام نداشت.

زندگی هر بخششی که به ما میکنه از ما انتظار قدردانی داره اما ما فقط عبور میکنیم که به قله بعد برسیم.