چی میخوام که ندارم؟هیچی

دلم بلند پروازی نمیخواد. دیگه نه! 

گیرم فکر کنن عقب افتاده ام؛ من همینم. همین معمولی ساده.

رشد

بزرگ شدم که نمیگم خسته ام؛ که میفهمم دست اندازها و پستی بلندی ها بخش هایی از زندگی هست و باید صبورانه از سر گذروند.

امروز نمردم!

در کمال ناباوری امروز نه فشارم افتاد نه سرم گیج رفت نه زمین خوردم نه حالت تهوع گرفتم نه مردم! اندازه یه سکه پنجاه تومنی چشمم تر شد و قلبم آنی صاعقه زد. آدم به روزهای نه چندان خوب عادت میکنه. 

ولی همین جا می مانیم

دوست دارم برم یه جایی زندگی کنم که قانون هاش رو دوست داشته باشم.

درون آینه ی روبه رو چه می بینی؟*

در وجود همه ی ما یه مادام بوواری وجود داره که رنجهاش به زندگیش معنا نداده و امروزش رو موهبت نمی بینه و از همه چیز فراری و دلزده ست.

بارِ هستی

وقتی میگی عزیزم میتونه با لحن و حالِ کلامت شنونده رو در آغوش بگیری یا سَرسری بهش تنه بزنی با لحنت...
وقتی میگی خوبی؟ میتونی متوجهش کنی مهم تر از خوب بودنش هیچ خبری نیست یا بهش این باور رو بدی که عجله داری و با ابراز احساسات شلخته اثبات کنی بی حوصله ای.

که هم دری و هم درمانی*

گفت به دردهات احترام بگذار؛ 
مدتهاست فکر میکنم چه طور میشه درد رو محترم بدونم؟جوابش اینه: نگذارم تکرار بشه. 
بدون عقده و نفرت و کینه.

بازی بزرگسالان

امروز در ختم همبازی بچه گیم رو دیدم و نشناختم!پیدا کردن صورت کودکانه ش از وسط بینی عمل شده و گونه تزریقی و مژه کاشته شده سخت بود اما به من گفت تو شبیه بچگیت هستی. از حق نگذریم شبیه نقاشی فرشته ها شده بود.

حتی در این شمایل هم عاشقش میشم

برادرم یک پاش تا زانو در گچ هست و پای دیگه روی زانو چندین بخیه داره. با دو تا عصا راه میره و تو نمیدونی همون طور راه رفتنش هم چه طور دلبری میکنه از من!

چه سلامی، واسه چی این همه تاخیر کردی*

برادرم گفت فلانی با من مکرر تماس میگیره از تو میپرسه. یه صدایی تو وجودم پیچید گفت بچه نشو؛ کسی که دلتنگ تو باشه دنبال واسطه نمیگرده؛ میاد به خودت میگه سلام!