دیروز که بعد از هشت روز مرخصی برگشتم سرکار همکارم گفت خودمم باورم نمیشه اما الان که دیدمتون حس میکنم چقدر دلم براتون تنگ شده!
بچه ها پریدن بغلم و من فقط ایستاده بودم تشکر میکردم؛ یاد استادم افتادم هر وقت خانومی بغلش میکرد می بوسیدش فقط تشکر میکرد و هیچ واکنش دیگه ای نشون نمیداد. انگار همین که اجازه می داد بوسیده بشه خودش یه جور محبت بوده. همیشه فکر میکردم چقدر مغروره اما امروز دیدم اگر اون بنده خدا هم رفتار متقابل نشون میداد قطعا در خفا میگفتیم مردک خجالت نمیکشه در جمع ترتیب معاشقه میده با شاگرداش! به قول عالیجناب داستایوفسکی در تاریکی همه ما شبیه یکدیگریم.
کتابخونه م رو مرتب میکردم سررسید یادداشت های روزانه 14 سالگی م رو پیدا کردم. حوصله شنا در گذشته رو نداشتم حتی بازش نکردم تورقی بکنم اما چند برگه از وسطش سُر خورد که خوندمش. بخشی از مسئله های امروزم رویاهای اون روزهام بوده و خوب اگر اتفاق نیفتاده بود هنوز رویای جذابی بود و بخش های سختش مستتر باقی می موند. من به قانون جذب اعتقاد ندارم اما لازمه مراقب خیالپردازی هامون باشیم.
روی کانال "وهم سبز" نوشته :بغل راه حل نود درصدِ مشکلاته.
راستش من امتحان کردم و جواب داده. تو همسرت/مادرت/فرزندت رو وسط یه مشاجره اساسی بغل کن ببین بعدش خود به خود تفاهم حاصل میشه یا نه!
از بعضی آدمها شغلشون، بعضی دیگه تحصیلاتشون و عده ای هم درآمدشون یا خانواده شون رو بگیری دیگه زندگیشون معنی نداره. مهمه که آدم بدونه با چی زنده ست.