من ره به خلوت عشق هرگز نبرده بودم
پیدا نمیشدی تو، شاید که مرده بودم
یه خانومی امروز داشت در مترو میگفت مغزفندقی،خوشمزه،ارزون
تبلیغات میکرد ویفرهای شکلاتی بفروشه یا داشت کسی رو فحش میداد؟!
نشونی تو رو میداد.
بخشی از مشکلاتم رو خودم به خودم تحمیل کردم. یعنی میتونه حل بشه اما نمیدونم چرا لذت می برم اون گوشه کنارها حضور داشته باشن کم و بیش.
همه ی کارهای سختی که فکر میکنیم از ما ساخته نیست وقتی به جای انتخاب به اجبار تبدیل میشه، بعد از مدتی دیگه سخت نیست. بخشی از زندگی میشه و گاها حتی به یکنواختی سایر بخش ها.
معاشرت مداوم با آدم هایی که به شما احساس بی ارزشی میدن؛ بعد از یک مدتی این حس رو به واقعیتی غیر قابل انکار در شما بدل میکنه.