بخشی از مشکلاتم رو خودم به خودم تحمیل کردم. یعنی میتونه حل بشه اما نمیدونم چرا لذت می برم اون گوشه کنارها حضور داشته باشن کم و بیش.
همه ی کارهای سختی که فکر میکنیم از ما ساخته نیست وقتی به جای انتخاب به اجبار تبدیل میشه، بعد از مدتی دیگه سخت نیست. بخشی از زندگی میشه و گاها حتی به یکنواختی سایر بخش ها.
معاشرت مداوم با آدم هایی که به شما احساس بی ارزشی میدن؛ بعد از یک مدتی این حس رو به واقعیتی غیر قابل انکار در شما بدل میکنه.
نمایشنامه ی "نوای اسرارآمیز" اشمیت خوندم. یه جاهایی از نمایشنامه هست که با ولع دوباره میخونم...چقدر خوب تموم میکنه چقدر احساس انسان این عصر رو خوب میشناسه چقدر دیالوگ های خوبی دارن شخصیت ها باهم.
یه طور بامزه ای خطابم میکنه: سروری!
صدا کردنش به شکل خوشایندی ذهنم رو به زمان دیگه ای می بره که درست نمیدونم کجاست.