ذهن خوانی

مثلا به چی فکر میکرده که سروده: 
از آن گناه که خیری رسد به غیر چه باک
اگر شراب خوری جرعه ای فشان بر خاک

مانند جاروبرقی که می کاود

آقای نیما روی کانالش نوشته بود: 

تا از یکی خوشتون میاد بهش نگید عاشقتم! بگید کنجکاوتم؛ یعنی میخوام کاونده ی کنج هایت باشم...


چرا ما اینطوریم؟

به من اگر بگی یه روزی آدمی بودی که خانومهای کدبانوی اطرافت رو دست می نداختی که افکارشون زندانی مطبخ هست میگم نه! حتی اگر بگی تو آدمی  بودی که وقتی محجبه نبودی میگفتی نفستون نمیگیره زیر چادر؟ میگم نه من نگفتم. بیست سال بعد هم چیزی که الان هستم رو اعورانه و مشکوک و دور از خودم میدونم. 

یکی بیاد بگه "بسه"

افتخاری داشت میخوند " ای ساربان آهسته رو کارام جانم میرود..." بعد من سر گذاشته بودم رو شونه امید نه قطره قطره؛ شلپ شلپ اشک می ریختم. مامان گفت میشه بسه؟! امید گفت چرا نمیشه؛ بله میشه.

زنگ انشا

کاش معلم انشامون میگفت با مصرع " خبرت خراب تر کرد جراحت جدایی"  یک داستان بنویسید.

همسایگی محذوف

انقدر عزیز نیستی که دلتنگت بشم 
ولی انقدر مهمی که جات خالی باشه.

من و بی خوابی؟!

به آدمی که ساعت 9 شب با فلاسک چای و ظرف خرما میاد دنبالت میگه بریم چالوس تا صبح برمیگردیم که به سرکارت برسی چه برخوردی باید کرد؟! با رسم شکل نشان دهید.

شما رحمتید؛ خواهش میکنم!

گفت سلام فاطمه جون یه زحمتی برات داشتم! 
تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که ایشون هروقت یه زحمتی داره یاد بنده می افته!

نه فرشته ام نه شیطان*

دوست داشتنِ آدمها برای من هر روز سخت تر میشه...
یا من هر روز بی حوصله ترم برای موندن در دوست داشتن و داشتنشون.

ماندن در وضعیت آخر*

من حتی اگر تمکن مالی و اعتبار و ارتباطات تو رو داشته باشم دلم نمیخواد شبیهت باشم. تو دنیات غریبم. گم میشم... چرا باید خودم رو مجبور کنم به چنین زندگی ای! قبای ابریشمی و زربافت تو رو که بپوشم دیگه خودم رو دوست ندارم. بذار خودم باشم.