اسمش رو چی بگذارم؟

میشه برای خوشحالی آدمها، لبخندشون، آرامششون یا هر حس مثبت دیگه ای انرژی بگذاری بی اینکه دوستشون داشته باشی. پیری هست یا بلوغ؟

لذت کندن زخم

بخشی از مشکلاتم رو خودم به خودم تحمیل کردم. یعنی میتونه حل بشه اما نمیدونم چرا لذت می برم اون گوشه کنارها حضور داشته باشن کم و بیش.

شامه ی ما پس از مدتی به بوی محیط عادت میکنه

همه ی کارهای سختی که فکر میکنیم از ما ساخته نیست وقتی به جای انتخاب به اجبار تبدیل میشه، بعد از مدتی دیگه سخت نیست. بخشی از زندگی میشه و گاها حتی به یکنواختی سایر بخش ها.

از مسیرهای آرامش

اجتناب از آدمهایی که باعث میشن خودمون رو دائم با دیگران مقایسه کنیم.

ناشنوا باشیم و بینا

حرف که باد هواست. شما عمل دیگران رو میزان قرار بدین. به حرف باشه که منم شاه خاقانم.

تجسم واقعی یک احساس

معاشرت مداوم با آدم هایی که به شما احساس بی ارزشی میدن؛ بعد از یک مدتی این حس رو به واقعیتی غیر قابل انکار در شما بدل میکنه.

از ملزومات خوشبختی

داداشم نشسته بود شعر میخوند برای من  و فکر میکردم وقتی غزل خوان دارم یعنی خوشبختیم تَرَک نداره.

کلاغ ها بذر امیدم را نخوردند

ممکنه دلگیر بشه بگم بی حوصله ام و از خودش بپرسه یعنی حوصله ی منم نداره؟! پس به همین دلیل فقط میگم" اجازه بده یه کم تنها باشم خودم خوب میشم" همه ی سال های گذشته بحث با چنین جمله ای متوقف میشد و میگفت باشه.
دیشب بعد از چندین سال برای اولین بار مخالفت کرد؛ گفت مشکل دونفره رو تنهایی حل نکن. منم باید بدونم. خوشحال شدم؛ حس کردم بذر امید به بار نشسته. 

امانوئل

نمایشنامه ی "نوای اسرارآمیز" اشمیت خوندم. یه جاهایی از نمایشنامه هست که با ولع دوباره میخونم...چقدر خوب تموم میکنه چقدر احساس انسان این عصر رو خوب میشناسه چقدر دیالوگ های خوبی دارن شخصیت ها باهم. 

درستو بخون!

یه طور بامزه ای خطابم میکنه: سروری! 

 صدا کردنش به شکل خوشایندی ذهنم رو به زمان دیگه ای می بره که درست نمیدونم کجاست.