با آدمهای سالی یه بار چه حرفی میتونیم داشته باشیم؟! زنده ای؟ زنده ام. ترافیکه. همه چیز گرونه.
خرم آن روز که بازآیی و سعدی گوید
آمدی، وه که چه مشتاق و پریشان بودم
تو بهترین دوستمی...مهم ترینشون.
و من یک هفته ست حناق گرفتم چون نشده که با تو حرف بزنم.
هرچی خونه رو میگردم نیست.
بیمارستان که میرم از خودم میپرسم خانومی که زیر اون همه لوله و سیم زنده ست عزیزِ منه؟
بیهوش بود یا خواب بود...نمیدونم.
به دستهاش نگاه کردم، به بدنش. لازم داشتم منو بغل کنه؛نه هرکس. فقط مادرم.
چقدر بودی
که نبودنت جهان رو به یه خالیِ ابدی تبدیل کرده.