تا حالا از لحظه لحظه ی تماشا کردن یه ادم لذت بردین؟
امروز که به مریم نگاه میکردم تو قلبم صدای سنج و طبل می اومد.
دهنم مزه لذت میداد.
تا حالا از لحظه لحظه ی تماشا کردن یه ادم لذت بردین؟
امروز که به مریم نگاه میکردم تو قلبم صدای سنج و طبل می اومد.
دهنم مزه لذت میداد.
به پیکانتویی که جلوتر پارک بود و فلاشرش بال بال میزد نگاه میکردم؛ از آینه بغل ماشین ایستگاه صلواتی تعطیل رو دیدم و از پنجره حضرتش رو ....سرم رو برگردوندم از آینه وسط گربه ای رو دیدم که لبه ی سطل بزرگ زباله راه میره و فکر میکنه اگر سقوط کنه؛ وسط رویاهاش می افته. چراغ راه پله ساختمون روبه رو همون لحظه خاموش شد. گفت گوش میدی؟ با گوشهام میشنیدیم و با چشمهام محیط رو ثبت میکردم. اسمش گوش ندادن بود؟! اومدم حرف بزنم گفتم چی رو به کی بگم!
گفت: حالا که سی ساله ام یاد گرفتم خودم رو مجبور به پذیرش آدمهایی که باعث آزارم میشن نکنم.حتی اگر بسیار عزیزن و دوستشون دارم.
ذهنم در نگه داشتن جزئیات و نشونه های کوچیک به طرز بی رحمی قوی عمل میکنه. بعد از مدتی این نشانه ها تکه های پازلی میشن که یک تصویر کامل رو روایت میکنن. آدم ها شاید یه جسد معدوم کنن اما برای خرده بیسکوییت جارو روشن نمیکنن ویه تکه کاغذ کوچیک رو خط خطی میکنن اما آتش نمیزنن.نشانه ها از آدمها صادق تر و قابل باورتر هستن.
من همه سالهای عمرم فکر میکردم اونچه که باعث میشه زندگی صورتی و پروانه ای و لطیف باشه احساسات هست اما به تازگی متوجه شدم اشتباه میکردم. عقلانیت امنیت میده به ما که بتونیم به صورتی جات بپردازیم.