تبسم که بغل میکنم، بوی شیر دهنش همه ی جهان رو از یادم می بره...نوزادها هنوز برای من شبیه معجزه هستن...ترنم دیروز داشت میگفت شاید یه روز دلم بخواد انقدر بزرگ بشم که خودم مامان بشم. با دختر سه ساله ای که این رو بگه چه باید کرد؟! :))
در مسیری که دست در دست هم
راه میرویم
اعجاز تو رفته رفته
بزرگ تر و بیش تر میشود
در من اما از زخمی کهنه
به جا مانده از انتظاری طولانی
دارد خون می چکد
تورگوت اویار
یه خانومی امروز داشت در مترو میگفت مغزفندقی،خوشمزه،ارزون
تبلیغات میکرد ویفرهای شکلاتی بفروشه یا داشت کسی رو فحش میداد؟!
نشونی تو رو میداد.
بخشی از مشکلاتم رو خودم به خودم تحمیل کردم. یعنی میتونه حل بشه اما نمیدونم چرا لذت می برم اون گوشه کنارها حضور داشته باشن کم و بیش.
همه ی کارهای سختی که فکر میکنیم از ما ساخته نیست وقتی به جای انتخاب به اجبار تبدیل میشه، بعد از مدتی دیگه سخت نیست. بخشی از زندگی میشه و گاها حتی به یکنواختی سایر بخش ها.